Quantcast
Channel: آقای صفر و نیم
Viewing all 64 articles
Browse latest View live

دین داری بی یال و دم و اشکم

$
0
0

       

       نمی دانم گذرتان به امام زاده ی باغ فیض تهران افتاده است یا نه. اگر افتاده باز هم نمیدادنم شب قدرش را دیده اید یا خیر ؟ داخل امام زاده مورد نظر من نیست بلکه از پارک روبروی امام زاده حرف می زنم. جایی که دخترانی با آرایش غلیط و میکاپی بی نقص با یک بلوز و شلوار روشنفکرانه دستشان را گردن دوست پسرشان می اندازند و قرآن به سر گرفته الغوث می گویند. که یکجورهایی من را یاد کسانی می اندازد که برای شادی روح مایکل جکسون سفره ی ابوالفضل انداختند و این هر چند خنده دار است ولی واقعیت دارد. البته اساسا خطه ی نام برده، چندان علیه سلام هم نیست. قطعا در شهرک محلاتی یا خیابان ایران از این خبر ها نیست. هر سال در ورودی دانشگاه امام صادق (ع) وقتی از ورود خانم های بد حجاب به مراسم شب قدر جلوگیری می شود یک جمله ی کلیشه ای می شنویم : همین شماها هستید که مردم را از دین زده می کنید. که البته جمله ی روشنفکرانه ی قشنگی است ولی پاسخش این است که کدام دین ؟ آیا کف دین احکام شرع مقدس نیست ؟ حجاب کف دین است. لمس بدن نامحرم حرام شرعی است. و قرآن به سر گرفتن فقط یک مستحب . و این که انسان در حین ارتکاب حرام شرعی مستحب را بجا آورد، خیلی تخفیف بدهیم دین داری بی یال و دم و اشکم است. هر چند اگر بخواهم دقیقتر بگویم استفاده ابزاری از دین تنها به عنوان دیازپام. و مطمئنا جلوتر که بروی در مقابل خواندن نماز به پاسخ هایی مثل آدم باید دلش صاف باشه می رسیم. فی الحال مشکل این نیست که چرا یک نفر دلش می خواهد هم دستش دور گردن دوست پسرش باشد هم بد حجاب باشد هم قرآن به سر بگیرد. راه توبه و آغوش اسلام همیشه باز است. انشا الله که به برکت همین قرآن هم حجابش درست شود هم باقی ماجرا. اما کمترین اشکالش این است که چنین کارهایی دین را در سطح یک آیین سنتی آرامبخش پایین می آورد. دینی که آیین کل زندگی است.

باید ها و نباید های خبرنگار انقلابی و رسانه ی آرمان گرا


انصاف نیم بند

$
0
0
 

المپیک ۲۰۰۸ پکن
محمود احمدی نژاد رئیس جمهور
محمد علی آبادی رئیس سازمان تربیت بدنی
یک طلا تکواندو   یک برنز کشتی
رده پنجاه و یکم جهان

این نتیجه ی ضعیف، حاصل بی کفایتی دولت و مسئولین ورزش بود.

المپیک ۲۰۱۲ لندن
محمود احمدی نژاد رئیس جمهور
محمد علی آبادی رئیس کمیته ملی المپیک
یک نقره دو میدانی یک نقره تکواندو  یک طلا دو نقره یک برنز وزنه برداری سه طلا یک نقره دو برنز کشتی
رده هفدهم جهان بالاتر از اسپانیا، برزیل و کانادا

اما این بهترین نتیجه در تاریخ حضور ایران در المپیک،تنها نتیجه ی تلاش فردی خود ورزشکاران است !


۱- تماشای رئال و بارسا بدون گزارش فردوسی پور مثل تماشای کشتی های المپیک بدون گزارش آقای عامل میمونه : چقدر چغر و بد بدنه این کشتی گیر روس، مادمادف. انگار امتیاز به جونش بسته است این بدبدن.. ببینید چطور قرص و محکم به تشک چسبیده و امتیاز نمیده ..حالا اقدام میکنه برای سر زیر بغل..پا رو ستون می کنه اما مثل یک سبک وزن سر میخوره از دستان غیور مرد خطه ی مازندران ما... حالا دلاور ما میره برای کنده کشی .. میکشه و سالن رو به غوغا کده ای تبدیل می کنه ..و تمام. زنده باشی دلاور. طلا نوش جانت قهرمان. سرفزار ایران زنده ایران پاینده ایران. +

۲- یعنی هر یک امتیازی که کشتی گیرای ما میگرفتن انگار خداداد عزیزی به استرالیا گل میزد. لاکردار همه ی حریفا هم یه جورایی شبیه مارک بوسنیچ بودند.

۳-کل المپیک یه طرف اون بازیکنان تیم فوتبال مراکش که با زبون روزه بازی کردند یه طرف.

۴-مدال ها و افتخارات غیور مردان المپیکی ایران اسلامی باعث فخر و بسیار با ارزش است ، اما چادر مهلقا جامبزرگ با ارزش تر است.

۵- برای فوتبال جام ملت های اروپا ویژه برنامه راه می اندازیم، دونه دونه کشور ها رو معرفی میکنیم. ساعت ها اینفو گرافی پخش می کنیم. ولی برای المپیک شما بگو دریغ از یک معرفی تاریخی مدال آوران سابق المپیک (مان) .اصلا سابق پیشکش، همین ورزشکاران جاری. یعنی اگر گزارشگر وسط بازی طرف را معرفی نکند هیچی. دریغ از یک ثانیه. دلمان خوش است دکور و خبرنگار اعزامی و مصاحبه ی زنده داریم آنهم در حد سیمای خانواده. من نمیدونم این چه نونیه مدیران صدا و سیما شب میبرند سر سفره ی زن و بچه شون.


 پیشنهاد :

بهداد سلیمی  شیره / گردن آویز زینتی آقای صفر و نیم / از خاطرات يك ايده آليست چخوف / خرس خورده است / زنان امروزی لذات فلسفه ویل دورانت / موسیقی بی کلام برای وبلاگ/داستان بانوي حصاري هفت پیکر نظامی / هارلم  لنگستون هیوز / متدلوژی نشت نشا / غمی غمناک سهراب سپهری / ساعت آشپزخانه؛ داستانی از ولفگانگ برشرت / میراث آلبرتا ۱ ۲ ۳ ۴ ۵/آموزش روشنفکری پیشرفته
 

نور الدین پسر ایران

$
0
0

 

 

در جنگل آباد که بودیم، به جز مهمات سایر وسایل تدارکات کم بود،مثلا بچه ها از بابت پوتین در مضیقه بودند و حتی نان و غذا هم به بچه ها کم می رسید. در همان ایام حسن پاتک با یک تویوتا به مقر لشکر دیگری رفته بود. بعد از نماز دیده بود کسی بیرون نیست و دست به کار شده بود. تویوتا را کنار مسجد آورده و همه پوتین ها را پشت تویوتا ریخته بود! وقتی به گردان آمد مشکل پوتین همه را حل کرد! اتفاقا در همان محل یک حمام صحرایی هم دیده بود. یک شب به شناسایی منطقه رفته بود و شب بعد با تویوتا به آنجا رفته و کانکس را پشت ماشین بسته بود. در حال بیرون آمدن از مقر، نیروهای ارتش که آنجا مستقر بودند جلوی او را میگیرند که: "خوب شد! ما هم می خواستیم حمام را این طرف جاده بیاریم. حالا بیا بعد با تو صحبت می کنیم" حسن آقا "چشم" گفته و دنبال آن ها راه افتاده بود. ارتشی ها با چراغ قوه پیشاپیش او حرکت کرده و به جاده اصلی رسیده بودند اما رسیدن به جاده همان و گاز دادن حسن پاتک همان! به سرعت از آنجا دور شده و حمام را به گردان خودمان آورده بود. آن شب کسی او را نشناخت و نمیدانست از کدام لشکر است تا پیگیر قضیه شود. فقط خاطره ای به پاتک های او اضافه شد و حمامی که کار ما را راحت کرد.یکبار خودش تعریف کرد که در جاده قرارگاه خرمشهر داشتم می آمدم که دیدن ماشین ها صف کشیده اند. من هم پشت تویوتا را به سمت قطار برگرداندم و خودم پیاده شدم. سوئیچ را هم روی ماشین گذاشتم.بالافاصله پشت ماشین را پر کردند و راننده اش را صدا زدند اما من صدایم در نیامد! وقتی دیدند خبری از راننده نیست و ماشین های دیگر معطل مانده اند ماشین را به کنار جاده راندند و به کارشان ادامه دادند. وقتی حسابی گرم شدند من ماشین را روشن کردم و از آنجا دور شدم! یادم هست روزهای بعد از این پاتک ،کره در تدارکات آنقدر زیاد بود که با هر وعده غذایی کره نوش جان می کردیم. با این اوصاف ما عزم کرده بودیم از امثال حسن پاتک،پاتک بزنیم...

-هر کس نور الدین پسر ایران را نخواند از ما نیست. تمام شر و شلوغیش یه طرف غیرتش هم یه طرف. حتما کتاب را بخوانید. یعنی اصلا یه وضعی با این آدم حال کردم که میخوام پیداش کنم دستاش رو ببوسم.

-این نیز یکی از زیباترین نقاشیهای صفحه‌ی پُرکار و اعجاز گونه‌ی هشت سال دفاع مقدس است. هم راوی و هم نویسنده حقاً در هنرمندی، سنگ تمام گذاشته‌اند. آمیختگی این خاطرات به طنز و شیرین‌زبانی که از قریحه‌ی ذاتی راوی برخاسته و با هنرمندی و نازک‌اندیشیِ نویسنده، به خوبی و پختگی در متن جا گرفته است، و نیز صراحت و جرأت راوی در بیان گوشه‌هائی که عادتاً در بیان خاطره‌ها نگفته میماند، از ویژگیهای برجسته‌ی این کتاب است. تنها نقصی که به نظر رسید نپرداختن به نقش فداکارانه‌ی همسری است که تلخی‌ها و دشواریهای زندگی با رزمنده‌ئی یکدنده و مجروح و شلوغ را به جان خریده و داوطلبانه همراهی دشوار و البته پر اَجر با او را پذیرفته است.ساعات خوش و با صفائی را در مقاطع پیش از خواب با این کتاب گذراندم والحمدلله. 90/10/20  تصویر دستنوشته  رهبری درباره کتاب
 

پیشنهاد :

عید فطر مبارک / آیا ما نژاد پرستیم (زلزله اخیر) / ماه و ستاره و رسانه در خواب / Adagio  موسیقی بی کلام / علوم انسانی نشت نشا / آدم مغرور چخوف / صدای نور الدین عافی/ فقط به حرمت خون باکری / گالری نقاشی صفر و نیم /مصرف گرایی مالچیک /تصاویر نور الدین به زودی اضافه می شود ...

شما همه جیگرید

$
0
0

- در پی خبر ممنوع التصویر شدن جیگر، جنبش رنگ پریده، کمپین زد و بیانه داد که ما همه جیگریم.

 

فی الحال با توجه به سابقه ی اقدامات این جنبش ، رویداد چنین حوادثی پیش بینی می شود:

- یک آقایی بیانیه هفت هزار و نهصد و بیست و پنجمش را منتشر می کند و ضمن همراهی با مردم خداجو خواهد گفت که نگران حال دیگر همرزمان، ببعی، پسرعمه زا و  آقای همساده است و کلا تسلیم این صحنه آرایی خطرناک نخواهد شد چرا که چون جگر نباشد تن من مباد.

- سه شنبه های اعتراضی تا روز پیروزی نهایی در چهارشنبه سوری، پر شور تر از هفته های گذشته ادامه خواهد یافت. بلیط سینماها هم نیم بها است خیلی حال میده. فیلم  جدایی جیگر از کلاه قرمزی هم که روی پرده است. حتما به کوری چشم ده نمکی هم که شده، آمار فروش فیلم بالا خواهد رفت چون ما بیشماریم.

-  دو ساعت قبل از انتشار این خبر، کلیپ های قدیمی با عناوین جدید منتشر و فتوشاپ کار های جنبش در آماده باش کامل قرار میگیرند. همچنین عکس هایی از ملاقات جیگر با مرحوم قائم مقام، منتشر خواهد شد تا در صورت هرگونه اتفاقی کسی جیگر را مصادره نکند.

-  عکس فیسبوک همه ی اعضای جنبش، از مبارز فقید، استیو جابز یا چریک آزادی خواه گلشیفته، به همرزم دربند، جیگر، تغییر خواهد کرد.

- همه ی آزادی خواهان جنبش در سرتاسر جهان، پیک دستشان است میگذارند زمین می آیند جلوی سفارت که جیگر ما رو پس بدین. آهان . اون عقب شله. حالا دست.

- فائزه هوس می کند در خیابان های تهران ساندویچ بخورد اما چون در لندن است، مهدی حتما هشدار جدی بهش داده است که حتی با پرواز دبی- قرقیزستان هم نزدیک تهران نشود.

- یک آقایی که یک در خانه اش در ولی عصر و آن یکی در شریعتی باز می شود یک قرص خواب می اندازد بالا و به این فکر می کند که اون سیصد میلیون رو چرا گرفته. اصلا تو باغ جیگر و این حرفا نیست. نامه داشته. میفهمی؟ نامه داشته.

- اعضای جنبش همقسم خواهند شد تا آگاهی کامل از سلامت جیگر اعتصاب کرده وبه مدت پنج روز آنهم در این مقطع حساس عدم تعهد و این حرفها به هیچ وجه سر کار نخواهند رفت. مخصوصا تهرانی ها.

- بعضی اعضا مذکر جنبش بالاخره روسری هایشان رابرداشته و از ماسک جیگر استفاده می کنند. هر چند نیازی به ماسک نیست. بعضی ها هم راضی به کار اول نشده به صورت تلفیقی از هر دو استفاده می کنند.

- سایت افضل ترین  فراخوان تسخیر میدان آزادی را منتشر خواهد کرد و شونصد هزار نفر آمادگی خود را برای حضور پر شور اعلام یا حداقل لایک خواهند زد. در ذیل فراخوان تاکید شده که حتما با چراغ روشن بیایید که همدیگر را بشناسیم، چون تاکتیک جیگر تروا لو رفته.

اما سخن آخر با اعضای جنبش رنگ پریده. این که حرف جدیدی نیست عزیز دل انگیز. ما که خیلی وقته میگیم: شما همتون جیگرید.


خبر تکذیب ممنوع التصویری جیگر / انصاف نیم بند آقای صفر و نیم / حسن روی تو به یک جلوه که در آینه /کد جملات تصادفی شهید آوینی / انتظار دقت / از خاطرات يك ايده آليست چخوف / مشرق گهواره تمدن  ویلدورانت / زنده گی و علم نشت نشا / یک آزمون ساده

خانه ای در کویر و پایان داستان

$
0
0

 

گوشه ی مهمی از دوران نوجوانی ام داستان های کوتاه Gianni Rodari بود. و مهمترین جذابیت کتاب "داستان هایی برای سرگرمی" اش، نوشتن سه "پایان داستان" برای هر قصه. حالا برای یکی از داستان هایش به نام " خانه ای در کویر" می خواهم یک پایان داستان اضافه کنم. اگر شما هم یک "پایان داستان" دارید، اضافه کنید. به اندازه ی تمام ذهن های خلاق داستان ساز، جا هست ..

 

 

خانه ای در کویر

یکی بود یک نبود، روز و روزگاری یک آقای ثروتمندی بود. ثروتمند تر از ثروتمندترین میلیاردر آمرکایی. حتی ثروتمند تر از پاپرون پاپرون ها. در یک کلام فوق العاده ثروتمند. انبار های کاملا پر شده ای از سکه های طلا داشت، از کف تا سقف پر از سکه ها، از زیر زمین ها گرفته تا زیر سقف های آخرین طبقات انباشته بود از سکه. سکه های نقره ای، سکه های ساخته شده از نیکل، سکه های پانصدی، سکه های صدی، سکه های پنجاهی. لیر ایتالیایی، فرانک سوئیسی، لیره انگلیسی، دلار ، روبل، دینار، خروارها و تن ها سکه از هر نوع و از تمام کشور ها. هزاران چمدان پر و مهر و موم شده از پولهای اسکناس داشت. این آقا اسمش Puk بود. آقای پوک تصمیم گرفت یک خانه ای برای خود بسازد. با خود گفت : خانه ای را در یک کویر خواهد ساخت ، دور از همه چیز و دور از همه کس. در کویر برای ساختن سنگ پیدا نمی شود. از آجر ، آهک، چوب و سنگ مرمر هم خبری نیست. در واقع هیچ چیز نیست جز شن و ماسه. آقای پوک با خود گفت : بهتر، خانه را با پولهایم می سازم. سکه هایم را به جای سنگ، آجر و چوب و مرمر به کار خواهم برد. یک مهندس ساختمان خبر کرد و از او خواست که نقشه ی ساختمان را بکشد. آقای پوک به مهندس گفت : میخواهم این ساختمان سیصد و شصت و پنج اطاق داشته باشه، یک اطاق برای هر روز سال. باید دوازدن طبقه داشته باشه، یک طبقه برای هر ماه در سال. می خواهم در آن پنجاه و دو پلکان وجود داشته باشه، یکی برای هر هفته در تمام سال. تمام ساختمان باید با سکه ها و پولها ساخته شود. فهمیدید؟ مهندس گفت : حداقل یک مقداری میخ لازمه .. پوک گفت : اصلا و ابدا . به جای میخ سکه های طلایی ام را بردارید، ذوبش کنید و با آنها میخ های طلایی بسازید. مهندس گفت : برای پشت بام شیروانی لازمه. پوک جواب داد : شیروانی؟ ابدا. سکه های نقره ای به کار ببرید . به این ترتیب پشت بام محکمی ساخته میشود. مهندس نقشه ی ساختمان را آماده کرد. برای حمل تمام پول های لازم برای ساختمان در وسط کویر، سه هزار و پانصد کامیون به راه افتادند. برای خواب و استراحت کارگران ساختمانی، چهار صد چادر در وسط کویر برپا کردند و بالاخره کار ساختمان شروع شد. ابتدا برای پی ریزی ساختمان به حفاری پرداختند و بعد به جای ریختن سیمان، کامیون های پر از سکه بودند که بارشان را در این حفاری ها میریختند. بعد ساختن دیوار ها شروع شد، یک سکه روی سکه دیگر، یک سکه کنار سکه دیگر. یک سکه را در جای لازم قرار می دادند، رویش آهک آماده شده برای ساختمان می ریختند و یک سکه دیگر رویش قرار می دادند. طبقه اول همه اش از سکه های نقره ای پانصد لیری ایتالیایی ساخته شد. طبقه دوم همه اش از دلار و سکه های نیم دلاری بنا گردید. بعد، درها. که آنها هم از سکه ساخته شدند، یعنی سکه ها را به هم می چسباندند و به شکل در میساختند. وسایل خانه، وان حمام، شیرهای دستشویی، فرش ها، پله ها، میله های فلزی برای پنجره های زیرزمین، دستشویی، همه و همه از سکه بودند و غیر از سکه چیز دیگری دیده نمی شد. هر شب بعد از خاتمه کار آقای پوک یک به یک عمله ها و بنا ها را که از کار مرخص می شدند، به دقت بازرسی می کرد تا مبادا در جیبهایشان، یا در کفشهایشان چند سکه ای پنهان کرده باشند. به همه ی انها می گفت زبانشان را بیرون بیاورند، چون ممکن بود زیر زیبنشان یک روپیه یا پزه تا و یا سکه ی اضافی باقی مانده بود. آقای پوک دستور داد آنها را به زیر زمین و زیر شیروانی ها ببرند، حتی اتاق های زیادی نیز پر از سکه شده بودند و توی اتاق ها تنها یک راه باریکی برای عبور کردن و شمردن سکه ها باقی مانده بود. بعد همه از آنجا رفتند. آقای مهندس، بناها، عمله ها و راننده های کامیون. آقای پوک در خانه عظیم خود در وسط کویر، در کاخ بزرگ ساخته شده از پول، تنها ماند. زیر پاهایش پر از پول بود. چپ و راست. جلو و عقب و به هر طرفی می چرخید فقط پول می دید. پول و پول و حتی اگر معلق هم میزد چیزی جز پول نمی دید. روی دیوار ها صد ها تابلوی گرانبها نصب شده بود: در واقع نقاشی نشده بودند، بلکه پولهای قاب گرفته شده بودند، و حتی قاب ها هم از اسکناس ساخته شده بود. صد ها مجسمه وجود داشت که از سکه های برنزی، مسی و آهنی ساخته شده بود. در اطراف آقای پوک و خانه اش، کویر بود. کویری بی پایان و تا جایی که چشم کار می کرد کویر گسترده بود. بعضی وقت ها بادی از سوی جنوب یا شمال می وزید و در و پنجره های خانه را به هم میزد، از به هم خوردن پنجره ها و در ها اهنگ فوق العاده ای برمیخواست، یک جرینگ جرینگ خوش آهنگ ، که آقای پوک با گوشهای خیلی حساسش می توانست تشخیص بدهد که آهنگ جرینگ جرینگ از سکه های کدام کشور بر میخیزد : آهان این کرون های دانمارکی و این یک هم فلورن هندی است .. آها خودشه این جرینگ هم مال برزیل، زیمباوه، گوآتمالاست .. وقتی آقای پوک از پله های داخل خانه بالا می رفت، بدون اینکه نگاه بکند می فهمید روی چه نوع سکه ای پا گذاشته. آن را از نوع تماسی که سکه ها با تخت کفشهایش پیدا می کردند، می فهمید چون آقا پوک پاهای خیلی حساسی داشت، و همینطور از پله ها بالا می رفت با چشمان بسته زیر لب می گفت : رومانی، هند، اندونزی، ایسلند، گانا، ژاپن، آفریقای جنوبی .. طبیعتا روی تخت خوابی می خوابید که از پول ساخته شده بود : تختخوابی ساخته شده از سکه های طلای ناپلوئونی با ملافه هایی که با دوخت دو دوزه ی اسکناس های صد هزار لیری به هم به وجود آمده بود. آقای پوک هر روز ملافه هایش را عوض می کرد چون نظافت خیلی برایش اهمیت داشت و آدم فوق العاده پاکیزه ای بود. ملافه های استفاده شده را دوباره در گاوصندوق ها میگذشت. برای آنکه خوابش ببرد کتاب های کتابخانه اش را می خواند. کتاب ها متشکل از اسکناس های پنج قاره روی زمین بودند که با دقت کافی صحافی شده بودند. آقا پوک هرگز ار ورق زدن آنها خسته نمیشد، چون آدم خیلی تحصیلکرده ای بود! یک شب وقتی یک کتاب اسکناس های بانک دولتی اتریش را ورق می زد...

اولین پایان داستان (جانی روداری)

یک شب آقای پوک شنید که در میزنند. بدون اینکه اشتباه بکند گفت: این در همان دری است که با سکه های قدیمی ماریاترزا ساخته شده است. وقتی به طرف در رفت، دید که اصلا اشتباه نکرده است. در را باز کرد، چند راهزن بودند: یا کیف پولت را بده یا تورا می کشیم. آقا پوک گفت : خواهش می کنم آقایان بفرمایید . ملاحظه بفرمایید که من کیف پول یا حتی کیف پول خرد هم ندارم. دزدها وارد خانه می شوند اما اصلا توجهی به دیوار ها و درها و پنجره نمی کنند. دنبال گاو صندوق می گردند و وقتی آن را می یابند. می بینند که پر از ملافه است، البته آنها وقت صرف نمی کنند که بدانند این ملافه از نخ بافته شده یا از اسکناس. در همه ی خانه از طبقه اول تا دوازدهم، یک کیف پول یا حتی کیف پول خرد پیدا نمی شود. در بعضی اتاق ها، در زیرزمین ها ، در زیر شیروانی ها، تلی از چیزهای مختلف انباشته روی هم است ولی به علت تاریکی متوجه نمی شوندچه چیزی هستند. از طرفی راهزنان آدم های بسیار دقیق هستند، آنها کیف پول می خواهند و آقای پوک تنها چیزی که ندارد کیف پول است. راهزن ها اول عصبانی میشوند، بعد شروع می کنند به گریه کردن، چون برای این دزدی سراسر کویر را زیر پا گذاشته بودند و حالا با دست های خالی باید تمام راه را برگردند. آقای پوک برای آرام کردن و تسلی دادن به آنها لیموناد خنک تعارف کرد. بعد راهزنها در دل شب گریه کنان به راه می افتند و قطرات اشک آنها شن های کویر را نمناک می کند. از هر قطره اشکی گلی میروید. آقای پوک صبح زود روز بعد در مقابل پنجره هایش یک منظره بسیار عالی از گلهای مختلف دارد تا به تماشایشان بنشیند.

دومین پایان داستان (جانی روداری)

یک شب آقای پوک شنید که در میزنند. او اشتباه نمی کند: این همان دری است که با سکه های طلایی حبشه ساخته شده است. می رود و در را باز می کند. دو تا بچه هستند که در کویر گم شده اند. سردشان است و گرسنه اند و گریه می کنند: به حال ما رحم کنید. آقای پوک در را به شدت به روی آنها می بندن ولی انها به درزدن ادامه می دهند. بالاخره آقای پوک دلش به رحم می آید و به آنها می گوید : این در را بردارید، مال شما. بچه ها آن را برمی دارند. سنگین است اما همه اش از طلاست. انرا به خانه می برند. حالا می توانند برای خودشان شیرقهوه و شیرینی بخورند. یک بار دیگر دو بچه فقیر دیگر می آیند و آقای پوک در دیگری را به آنها هدیه می دهد. به زودی خبر به همه جا می رسد که آقای پوک بخشنده شده و از هر طرف کویر و مناطق مسکونی به سمت آقای پوک می آیند و هیچکس دست خالی برنمیگردد. آقای پوک به یکی پنجره ای هدیه می کند، به یکی دیگر صندلی ای که تماما از سکه های نیم لیری ساخته شده و غیره و غیره. بعد از یک سال پشت بام طبقه آخر را هم هدیه کرده بود ولی هنوز آدم های فقیر مرتبا از چهارگوشه جهانم در صف های طولانی به طرف خانه آقای پوک می آمدند. آقای پوک با خودش فکر کرد : فکر نمیکردم که آدم های فقیر اینقدر زیاد باشند. آقای پوک سال به سال به کمک کردن ادامه می دهد و کاخ خود را در هم میریزد. بعد می رود در یک چادر زندگی می کند، مثل یک آدم بدوی و یا مثل جهانگردی که در کمپینگ ها میخوابد. آقای پوک حالا خود را خیلی خیلی سبک احساس می کرد.

سومین پایان داستان (جانی روداری)

یک شب آقای پوک در حالیکه یک کتاب اسکناس را ورق می زد، متوجه می شود که یکی از اسکناس ها تقلبی است. کسی چه می داند که این اسکناس تقلبی چگونه در ان وسط راه یافته؟ و آیا از این نوع اسکناس تقلبی باز هم در بین پولهایش هستند؟ آقای پوک با عصبانیت زیاد، تمام کتاب های کتابخانه اش را ورق می زند و یک دوجین اسکناس تقلبی پیدا می کند: نکنه سکه های تقلبی هم در بین سکه های خانه ام باشد؟ باید همه را به دقت نگاه کنم. همانطور که قبلا گفتیم او آدم بسیار حساسی بود و این فکر که در گوشه اس از کاخ ، در داخل آجری، در ها یا داخل دیوار ها سکه های تقلبی وجود داشته باشد ، نمی گذاشت خواب به چشمش بیاید. این وسوسه باعث شد که برای یافتن سکه های تقلبی شروع کرد به خراب کردن خانه. اول از پشت بام شروع کرد و طبقه به طبقه خانه را خراب می کرد و پایین می آمد. وقتی یک سکه تقلبی پیدا می کرد، فریاد می زد که: خوب یادم می آید، این سکه را فلان حقه باز به من داد. او سکه هایش را دانه به دانه می شناخت. سکه های تقلبی خیلی کم بودند چون او همیشه در گرفتن سکه ها خیلی دقت می کرد، خوب چه کار می شود کرد، یک لحظه حواس پرتی برای همه ممکن است پیش بیاید. به این ترتیب تمام خانه را تکه تکه خراب کرد و در آنجا در وسط کویر روی کوهی از خرابه های نقره ای، طلایی و اسکناس های بانک ایتالیا نشست. دیگر حوصله دوباره ساختن خانه را نداشت و از طرفی دلش نمی امد آن تل بزرگ طلا و نقره را ترک کند. در آن بالا با ناراحتی زیاد باقی مانده و همانطور که در بالای قله کوهی از سکه هایش نشسته بود رفته رفته کوچکتر می شد و در آخر او هم تبدیل به یک سکه شد. البته تبدیل به یک یکه تقلبی. و وقتی مردم برای برداشتن آنهمه پول آمدند، او را دور انداختند و در وسط کویر رهایش کردند.

چهارمین پایان داستان (آقای صفر و نیم)

آقای پوک، یک شب وقتی یک کتاب اسکناس های بانک دولتی اتریش را ورق می زد، با خودش فکر کرد که هرگز به اتریش نرفته. هرچقدر فکر کرد هم یادش نیامد این اسکناس را از چه کسی گرفته باشد. بعد با خودش فکر کرد که هیچوقت در برزیل و یا هند هم نبوده، پس اسکناس این کشور ها را از کجا آورده. اصلا چی شد که ایقدر ثروتمند شدم. چقدر خوب بود اگر همیشه جوان و سرزنده بودم و باز ثروت جمع می کردم. آنوقت یک کاخ مثل همین در جنگل می ساختم. یکهو چشمان آقای پوک برقی زد و از جا پرید. بله آقای پوک به خاطر آورد که بیست سال پیش در جشن تولد پنجاه سالگی اش، یک چراغ جادوی آنتیک هدیه گرفت که اتفاقا کار هم می کرد و غول چراغ به او گفت که می تواند سه آرزویش را برآورده کند. اولین آرزوی آقای پوک این بود که ثروتمند ترین مرد دنیا باشد و غول چراغ برایش از تمام کشور های جهان سکه و اسکناس ها بیاورد. البته غول چراغ هرچقدر هم غول کارکشته ای باشد برآورده کردن چنین آرزویی زمان می برد و این زمان هجده سالی طول کشید و آقای پوک در همان سال اول که نسبتا ثروتمند شده بود، اصلا یادش رفته بود که اینها همه اش کار غول است و دو آرزوی دیگر هم دارد. آقای پوک دوان دوان پله ها را دو تا یکی پایین می آمد تا هر چه سریعتر به زیرزمین و صندوقچه ی وسایل شخصی اش برسد. در وسط راهپله ها به خودش گفت عجب احمقی هستم، باید این قصر را می دادم همین غول چراغ بسازد یا حداقل او به جای من ته حلق عمله بنا ها را وارسی کند. اشکال ندارد در عوض یک آرزو صرفه جویی کردم. آقای پوک دوان دوان خودش را به زیرزمین و صندوق شخصی اش رساند و به سرعت دستی به چراغ گرد و خاک گرفته اش کشید و غول چراغ ظاهر شد. البته یک مقدار موهایش سفیدتر و کمی خسته به نظر می رسید ولی با همان ادب همیشگی اش گفت : یو ها ها ها .در خدمتم ارباب . آقای پوک که بعد از بیست سال سرچشمه ی ثروتش را دوباره میدید ذوق زده شد و بدون فکر گفت یک کاخ مثل همینی که دارم در جنگل برام بساز. غول چراغ دلش می خواست قوانین غولها را زیر پا گذاشته و گردن آقای پوک را بشکند، چون هجده سال جمع آوری سکه ها و اسکناس ها و حداقل چند ماهی هم ساخت خانه ی جنگلی طول می کشید. اما یک بله ارباب خشک و خالی گفت و غیب شد. آقای پوک یکدفعه به خودش آمد، کجا میری، کجا کجا، نه اشتباه کردم، اول معجون زندگی ابدی، یا عصاره ی جوانی رو برام بیار تا همیشه زنده و جوان باشم، بعد کاخ جنگلی. کجا رفتی ؟ با تو ام غول احمق. اما بند دو تبصره هفتاد و پنج قانون غول های چراغ مربوط به اصل توالی است که می گوید: یک غول قبل از برآورده کردن آرزوی دوم حق ندارد آرزوی سوم را برآورده سازد.

پنجمین پایان داستان (رها)

یک شب که کتاب اسکناس های بانک دولتی اتریش را ورزق می زد چشمش به یکی از کم ارزش ترین اسکناس های کلکسیونش خورد تکه کاغذ بی ارزش او را به سال های دور در حومه ی وین برد هنگامی که تازه رویای میلیونر شدن با دیدن گاوداری و مغازه ی فامیل جدیدشان او را احاطه کرده بود مثل یک فیلم سینمایی تمام این راه دور از 19 سالگی تا همین 1 ماه پیش که اخرین روز 57 سالگی اش را با جمعی از هم سبک ها و رئیس بانک ها و تجار جشن گرفته بود پیش چشم هایش طی شد.پس از این پرش ذهنی به ناگاه حس کرد تمام زندگی اش را پول هایش از چنگش در اورده اند.دچار تزلزل ارزشی یاس فلسفی و سپس پوچ گرایی شد و تصمیم به خودکشی گرفت به پشت بام رفت از انجا که قصر او 12 طبقه داشت جای مطمئنی برای خودکشی به حساب می امد لبه ی پشت بام ایستاده بود قصد گام برداشتن به هوا را داشت که ناگهان خاطراتی قبل از 19 سالگی اش.خاطراتی متصل به رویاهای کودکی فقیر در حصرت داشتن یک اسب چوبی در سرش زنده شد گامش را باز پس گرفت اما سکه ای خوش رنگ از جنس نقره از زیر پایش در رفت هنگامی که از طبقه ی 12 ام باشتاب g پایین می امد خاطره ای که در ذهنش انالیز می شد خاطره ی کارگری بود که هنگام کار گذاشتن سکه های لبه ی پشت بام به جرم دزدی او را تحقیر کرده بود .ان سکه همان سکه ای بود که کارگر برداشته بود.شتاب g به او امان نتیچه گیری اخلاقی برای خواننده را نداد.

ششمین پایان داستان (ندای عدالت)

یک شب که آقای پوک مثل شبهای دیگر در تنهایی خود نشسته بود به این فکر میکرد که همیشه جوان و سالم نیست که به ثروتش بیافزاید و از زندگی لذت ببرد .چرا با این ثروتی که دارد ثروتی به مراتب ارزشمندتر و قیمتی تر بدست نیاورد که هیچوقت از ارزش آن کم نشود. او آن شب تصمیم مهمی با خود گرفت، تصمیم گرفت از پول و اسکناس های هر کشور جهت تاسیس موسسه های خیریه در همان کشور استفاده کند.از فردای آن روز دست به کار شد و در هر کشور نماینده ای از طرف خود انتخاب کرد و سیل مهندسان و کارگران هر کشور را برای تاسیس یک ساختمان خیریه روانه کرد و کارهای شبانه روزی آنها شروع شد و خود نیز هر چند روز به یک کشور سر میزد تا از روند کارها باخبر شود و از نزدیک پیشرفت فیزیکی کار را ببیند. او با این کار توانست هم بر کارها نظارت کند و هم از کشورها دیدن کند و از نیازمندان و کمبودهای آنها باخبر شود. و با برنامه ریزی و پیگیریهای آقای پوک، کار تاسیس ساختمان های خیریه هر کشور در 2 سال به اتمام رسید و پذیرای نیازمندان هر کشور شد و در زمینه های مختلف کار خود را شروع کرد. آقای پوک از سکه ها و اسکناس های ساختمان خود در کویر برای هر کشور استفاده کرد و ساختمان مجلل خود را از دست داد و در کویر در چادری زندگی خود را شروع کرد ولی چیزی بدست آورد که با وجود آن ثروت هرگز به آن نرسیده بود و آن چیزی جز آرامش نبود و بدین گونه آقای پوک محبوب قلبها شد.

هفتمین پایان داستان (ساحل مهربانی)

وقتی که آقای پوک داشت کتاب اسکناس ها رو ورق می زد به این فک کرد که حالا به آرزوش رسیده و قصری که دلخواهش بوده رو ساخته. ولی خیلی تنهاست چون خانواده شو در تصادف از دست داده. و همین طور از بیکاری حوصله ش سر میره. فردای اون شب چن نفر رو استخدام کرد تا از قصر مراقبت کنند و براش غذا بپزند.  و از پلنگ و خرس و شیر و ... که در سفرهاش از کشورهای مختلف خریده بود نگهداری کنند.یک نفر رو هم به عنوان مشاورش استخدام کرد. اونم بهش گفت: حالا با بقیه ی پولت می خوای چکار کنی؟ بانک که بزاری سود چندانی برات نداره  بهتره سرمایه گذاری پر سودی داشته باشی... ینی کاری که هم به نفع خودت باشه و هم به دیگران کمک کنه. اینم لیست کارهای پیشنهادی مشاورش: -در هر شهر و روستا یه ورزشگاه بزنی که مخصوص 7 تا 18 سال باشه. -کتابخونه عمومی بازم توی هر شهر و روستا. -سالن آمفی تئاتر بازم مخصوص 18 - 7 سال. - تاسیس چندین کارخانه و شرکت زود بازده.  - تاسیس مراکز علمیِ پولی. که سودش از همه بیشتره و ... + و می تونه کارهای خیر هم انجام بده: - معوقه فرهنگیان و حقوق بازنشسته ها رو بده. - چاله و چوله های خیابونا رو درست کنه. و آقای پوک این پیشنهادها رو پذیرفت و هنوز در حال اجرای این پیشنهادهاس. چون تعداد شهر و روستا خیلی زیاده خو.

هشتمین پایان داستان (ف. الف)

یک شب که آقای پوک مثل تمام شب های دیگر مشغول مطالعه بود ... از طبقه هفتم صدایی شنید . اول فکر کرد حتما اشتباه کرده و با صدای سکه هایی که از سقف آویزان بوده اشتباه گرفته ... اما وقتی صدا دوباره تکرار شد،تصمیم گرفت از همان طبقه که طبقه اول بود به طبقه هفتم برود . در میان راه حرف های مهندس پروژه یادش آمد که گفته بود : آقای پوک ؟ من اگر جای شما بودم هرگز به تنهایی در این ساختمان زندگی نمیکردم و آقای پوک در جواب گفته بود :حالا که نیستید ! بجای افاضات که می فرمایید ،بکارتان برسید. در دلش یک سری حرف های نامربوط و قبیح به روح آن مهندس حواله میکرد تا اینکه به طبقه هفتم رسید . به همه اتاق ها سر زد اما هیچ چیز مشکوکی ندید . که ناگهان ...صدایی شنید .اینبار صدا نزدیک تر بود . او مطمئن بود که صدا از طبقه ششم بوده است . با عجله پله ها را پایین آمد . اما باز هم هیچ چیز مشکوکی که عامل صدا باشد ، ندید .با خود فکر میکرد اینبار که به شهر رفتم باید ... همان صدا تکرار شد . ولی از دو طبقه ... نهم و دوازدهم . دیگر خودش هم مطمئن بود که ترسیده . همانجا روی مبلی که در سالن میان اتاق ها بود نشست . تقریبا از حال رفته بود . به تنها چیزی که فکر میکرد سکه ها و اسکناس هایش بود . گویا از مغزش هیچ فرمانی دریافت نمیشد . همچنان نشسته بود . لحظه به لحظه بر تعداد صداها و تکرار آن ها افزوده میشد . بلند شد و به کنار پنجره رفت . پنجره را باز کرد ... صحنه عجیبی بود . مثل یک ابر سیاه بزرگ بزرگ ... اطراف ساختمان را گرفته بود .خوب که دقت کرد دید که لحظه به لحظه سیاهی به صورتش نزدیک می شود ... با هجوم سیاهی به کناری زده شد . پرنده های فلز خوار خانه آقای پوک را سکه به سکه،تمام و کمال خوردند . آقای پوک به اسکناس هایش نگاه میکرد که در کل کویر پخش شده بودند . با خودش فکر میکرد کاش سر پناهی از آجر برای ساختمانش ساخته بود ! فریاد میزد: مهندس اگر تو را ببینم ...

نهمین پایان داستان (ناصر)

...به اسکناسی برخورد گه گوشه بالای سمت راستش را موش جویده بود و پول گوشه نداشت. از آنجا که آن دوران پول بی گوشه هیچ ارزشی نداشت آقای پوک اسکناس را از کتاب جدا کرد تا فردا ببردتش برای رفو کاری گوشه سمت راست آن... صبح علی الطلوع  آقای پوک راه شهر را در پیش گرفت و بعد از ورود به شهر یک راست رفت سمت دکان رفیق قدیمی اش اصغر رفوکار دو رفیقی که در مدرسه همیشه روی یک نیمکت مینشستند و بقولی رفیق گرمابه و گلستان هم بودند  بعد نیم قرن  دوباره همدیگر را دیدند و سر و صورت هم را از ماچ و بوسه پر تُف کردند. بعد از سلام و احوالپرسی و چاق سلامتی اصغر گفت: چه بزرگ شدی پسر! چه خبر؟  آقای پوک هم در جواب گفت: چشات بزرگ میبینه و کل ماجرا را برایش تعریف کرد اصغر کمی مِن مِن کرد و گفت: ببین پوک تو اگه بخوای اینو رفو کنی باید مجوز داشته باشی وگرنه این کار غیر قانونیه و جعل اسکناس بحساب میاد  آقای پوک گفت: مجوز چیه اصغر، ما این همه ساله با هم رفیقیم واقعا می خوای منو به یه مجوز  بفروشی؟ اصغر گفت: شرمندتم پوک اما بحث فروختن نیست بحث قاونونه قانون  همه در مقابل قانون یک رنگیم.  آقای پوک که دید میخ آهنین نرود در سنگ خارا، آدرس اداره صدور مجوزاتو! از اصغر گرفت و قبل اینکه اداره تعطیل بشه رفت تا برای صدور مجوزش اقدام کند.بالاخره آقای پوک پس از چند دقیقه معطل شدن تو اداره صدور مجوزات، ارائه مدارک مورد نیاز مجوزش را گرفت و برگشت پیش اصغر و با نشان دادن مجوز، اصغر گوشه موش خورده اسکناس را رفو کرد. آندو باهم خدا حافظی کردند و آقای پوک راهی منزلش در کویر شد. شب شده بود و مسیر منزل آقای پوک تاکسی پر نمی زد! آقای پوک رفت ایستگاه کویر بغل دستی یک تاکسی دربست گرفت تا منزلش. وسط راه کرایه را از راننده پرسید راننده هم قیمت را گفت. آقای پوک کیف پولش را درآورد و دید ای داد بیداد تمام پول کیفش را برای کپی مدارک، نهار، کرایه تاکسی، آب معدنی، کمک به گدای سر چهار راه در سفر خرج کرده. اما یاد اسکناس رفو کرده اش افتاد. لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. به راننده گفت: آقا من اسکناس اتریشی دارم قبول می کنی؟ راننده بعد از کمی تامل گفت اگه بخوای واست صرافی کنم کرایم دو برابر میشه آقای پوک با اکراه قبول کرد. دست کرد از جیب ساعتی کتش اسکناس را در آورد و به راننده داد. راننده چراغ داخل اتومبیل را روشن کرد و پول را خوب وارسی کرد. چراغ را خاموش کرد رو کرد به آقای پوک و گفت: آقا این پول گوشش شماره نداره عوضش کن... اصغر یادش رفته بود هنگام رفو کردن، شماره گوشه اسکناس را ملزوم کند! آن شب وقتی آقای پوک به خانه رسید، از یکی از دیوار ها چهار برابر مبلغ کرایه را به راننده داد. راننده بخاطر معطل شدنش سه برابر مبلغ را درخواست کرده بود. شب قبل خواب آقای پوک نگاهی به اسکناس اتریشی انداخت و با خود گفت: فردا صب می برمش پیش خسرو گوشه هاشو واسم خالکوبی کنه...

دهمین پایان داستان(مریم)

یک شب وقتی یک کتاب اسکناس های بانک دولتی اتریش را ورق می زد...یک گلبرگ خشک شده گل رز را وسط آن همه اسکناس اتریشی پیدا کرد ...با نگاه تعجب آوری به آن خیره شد ، کم کم تعجب جای خودش را به عصبانیت داد ."این گلبرگ از کجا میتواند آمده باشد؟" ، پیش خودش فکر کرد که حتما یکی از کارگر ها و یا معماران به خودش اجازه داده تا به گنجینه های او دست درازی کند و البته نا خواسته ردی از خود به جا گذاشته است ، بنابراین تصمیم گرفت که گلبرگ را توی مشتش خرد و خاکشیر کند اما از آنجایی که آدم تحصیلکرده ای بود با عجله تصمیم نگرفت وکمی بیشتر فکر کرد و شایددر این بین ،افکار عاشقانه ای که یک گلبرگ رز می تواند داشته باشد هم به ذهنش خطور کرد.اما شم پول یاب آقای پوک راه هر فکر عاشقانه ، عارفانه، مهربانانه و خلاصه هر فکر نامربوط را سد می کرد.او با خودش فکر کرد که یک گلبرگ وسط این کویر ، وسط یک خانه ی پول ساخت و دقیقا وسط برگ های پر اسکناس یک کتاب چندان نمیتواند بی ارزش باشد. آقای پوک بر اساس تجربه ی چندین ساله اش در یافته بود که هنوز آدم هایی پیدا می شوند که حماقت را به حد اعلایش برسانند، آدم هاییی که پوک ثروتش را مدیون حماقت آن ها بود. فردای آنروز آقای پوک یک راست به وین رفت و یک مزایده برای گلبرگی که به قول خودش یک گلبرگ جادویی بود گذاشت، مزایده ای که ثروتمندان خرده پا را به خرید یک گلبرگ گل رز اصیل اتریشی که وسط یک کویر داغ و وسط یک کاخ پولساز و وسط یک کتاب اسکناسی کشف شده بود(!)، تشویق می کرد. در نظر همه آدم هایی که با عجله خودشان رو به وین رسانده بودند هیچ چیز مهیج تر و زیبا تر از شرکت در چنین مزایده ای نبود . در پایان آن روز آقای پوک گلبرگ را با قیمتی بیش تر از کل اسکناس های اتریشی که داشت فروخت و با خیال راحت به کاخش برگشت ، در حالی که به این فکر می کرد که به زودی در آن کویر لم یزرع کشوری از پول خواهد ساخت.

یازدهمین پایان داستان (آقای صفر و نیم)

که صدای در شنید. دو آقای کت و شلواری محترم پشت در بودند. یکی از آنها از آقای پوک پرسید : این حقیقت داره که طبقه ی پنجم کاخ شما از سکه های پنج سنتی ساخته شده؟ اگر حقیقت داره ما طبقه ی پنج شما را خریداریم. آقای پوک چهره اش برافروخته شد و گفت: من که آگهی ندادم، نه اجاره نه فروش. - بله اما قصد سکونت نداریم، اگر شما طبقه ی پنجم را به ما بفروشید ما آنرا می کنیم و می بریم. آقای پوک رسما عصبانی شد و گفت : میفهمید چی میگید؟ - بله آقا و در قبال هر سکه ی پنج سنتی طبقه ی پنجم یک سکه ی طلا به جای آن میدهیم ضمن اینکه خودمان طبقه ی پنجم را با سکه های طلا بازسازی کرده و ضمنا به عنوان حسن نیت این هدیه را هم از ما بپذیرید. و یک بسته ی کادو پیچ را به دست آقای پوک داد. آقای پوک گیج شده بود. اما یک دودوتا چهارتای ساده کرد و به شرطی که در طول بازسازی خود آقایان کت و شلواری ته حلق عمله بناها را نگاه کنند پای قرارداد را امضا کرد. آقای پوک به اتاقش برگشت و در جعبه هدیه را باز کرد.  هدیه یک گوشی همراه سامسونگ بود. و آن دو آقای کت و شلواری از مسئولان شرکت سامسونگ بودند که برای گرفتن حال شرکت اپل دنبال سی کامیون سکه ی پنج سنتی برای پرداخت جریمه کپی کاری محصولاتشان بودند.

دوازدهمین پایان داستان (Njmh)

یک شب وقتی یک کتاب اسکناس های بانک دولتی اتریش را ورق می زد متوجه نكته اي شد كه سخت او را آزرد . او فهميد كه در اتاق 363 نشسته است در حالي كه امروز بايد در اتاق 364 مي نشست. با خودش فكر كرد اين همه سال هيچوقت چنين اشتباهي نكرده هيچ وقت دو روز متوالي در يك اتاق نبوده شايد آثار پيري بود كه كم كم به سراغش مي آمد. از اتاق بيرون آمد روي در اتاق نوشته شده بود :364.عجيب بود .مطمئن بود كه ديروز در همين اتاق بوده . شروع به بررسي يك رديف از اتاق ها كرد: 364، 363 ،361. بار ديگر شمرد تا مطمئن شود كه اتاق 362 وجود ندارد . با خود فكر كرد چه طور متوجه اين موضوع نشده در حالي كه 2روز پيش را در اتاق 362 گذرانده . ترس برش داشت . جرات نداشت طبقات ديگر را چك كند . كم كم به خود مسلط شد و تمام شب را صرف سرك كشيدن به اين طرف و ان طرف خانه كرد نتيجه جالب بود: اتاق 262  هم نبود به جاي اتاق 1 اتاق 2 بود و بعد دوتاجاي خالي و بعد اتاق 1. خسته تر از آن بود كه بخواهد به اين چيزها فكر كند به طرف اتاق 365 به راه افتاد اما امروز كه روز آخر سال نبود بار ديگر گيج شد به رخت خواب واقع در اتاق 365 رفت. كم كم به خواب فرو رفت . ناگهان با وحشت از خواب پريد اطرافش را نگاه كرد تنها نبود با صدايي خفه پرسيد : تو كي هستي؟  صدايي ناخفه جواب داد: دانلد داك. - ها؟ اينجا چي كار مي كني؟  - براي انجام ماموريت اومدم.  - چه ماموريتي؟ تو اتاق هاي منو جابه جا كردي؟ - من؟ نه من نه لوك اين كار رو انجام داده!  - لوك؟لوك ديگه كيه؟  - لوك خوش شانس ديگه!  - ولي آخه چرا؟شما بدون اجازه وارد خونه ي من شديد من ميتونم با پليس تماس بگيرم .  - گوش كن رفيق به نفعته كه اين كارو نكني و منتظر بموني تا باگز باني بياد اونوقت همه چيز روشن مي شه!  - تا كي بايد منتظر بمونم؟  صدايي گفت: لازم نيست من اينجام!  دانلد داك غيب شد. باگز باني به پوك نزديك شد: مي دونم كه خيلي كنجكاوي كه بدوني چه اتفاقي افتاده . پوك: بله شماها از جون من چي مي خواين؟- در واقع اگه امشب دانلد اينجا نمي اومد همه چيز خوب پيش ميرفت ولي خوب خراب كاري اون باعث شد برنامه رو تغيير بديم. - برنامه؟-ميتوني انقدر مثل احمقا سوال نپرسي و گوش كني؟ - صبر كن چرا لوك رو اومد و اتاق هاي منو عوض كرد؟ - بخاطر رابين هود !رئيس ! از ثروتمندا بدزد بده به فقرا! دفتر دستكي زده به هم ماهمه براي اون كار ميكنيم !كار لوك حرف نداره اگه دانلد امشب نمي اومد همه چي طبق نقشه پيش مي رفت. - برو سر اصل مطلب اتاق 362 و262 وجود ندارند اتاق 1و 2 جابه جا شدند و .... باگز باني پريد وسط حرف پوك : اوه پوك تو باهوش تر از اون چيزي هستي كه فكر مي كردم اين يه مسابقه ي مرگه سعي كن پيروز شي فقط روز رو پيدا كن و فريادش بزن.خوب ديگه من بايد برم - نه كجاميري؟تو نميتوني منو اينجا تنها بزاري  - چرا ميتونم خداحافظ . پوك هرچه فكر كرد نتوانست راهي براي خروج از اين مسابقه ي مرگ پيدا كند پس بعد از مدتي هواپيمايي با قصر زيباي او برخورد كرد و همه چيز را نابود كرد. او مسابقه را باخت . آري او تحصيل كرده بود ولي آنقدر باهوش نبود كه بفهمد 3+6+2=11 و  2+1+6=9 و 2 دو جاي خالي 1 يعني 2001 .

سیزدهمین پایان داستان (فواد)

حقیقت اینست،آن کتاب از اسکناسهای بانک دولتی اتریش نبود،اصلا اسکناس هیچ بانکی نبود.بگذارید راحتِتان کنم هیچ اسکناسی در کار نبود،همانطور که هیچ تختی در کار نبود و اتاقی و طبقه ای و خانه ای.هیچ چیزی که از سکه و اسکناس ساخته شده باشد،نبود.اینها فقط ساخته ذهن جانیست!من پوکم!گابریل آرکادیو سگوندو دلابیه داد پوک،بعضی دوستانم گابریل آرکادیو صدایم می کنند،بعضی دلابیه داد بعضی گاب و جانی،پوک؛آقای پوک!متولد 20 ژانویه 1964،نیومکزیکو.من اولین فرزند خانواده ده نفرۀ دلابیه داد پوک هستم،پدرم دائم الخمر بود و هرشب،بعد از آنکه سه لیتر آبجو آلمانی و دو لیتر هایبال مینوشید،وقتی کاملا لول میشد،به خانه می آمد تا دو برادر و پنج خواهر کوچکترم را به قصد کشت بزند.مادرم وقتی 12سالم بود ما راترک کرد و با دوست صمیمی پدرم که پانچو و کلاه های سنتی میفروخت ازدواج کرد و تا آخر عمر،برایش چهار پسر بدنیا آورد.اینکه من و هفت خواهر و برادرم با پدر دائم الخمرمان چطور زندگی کردیم،داستان مفصلی دارد فقط همینقدر برایتان بگویم که زندگی همیشه چیزی برای متعجب کردنتان در آستین دارد.اینرا آقای پوک به شما میگوید کسی که فکر نمی کرد روزی از اتریش سردر بیاورد،آنهمه از خزانه داریِ مرکزی! من و جرالد 27 سال است که از خزانه داری مرکزی اتریش محافظت می کنیم و با درآمدی که سالانه بدست میاوریم به هیچ وجه آدمهای ثروتمندی محسوب نمیشویم ولی از نظری ما ثروتمندترین مردان دنیاییم،چراکه بعد از 27 سال کار در خزانه داری مرکزی که تازگیها برای هر یک مترش دو دوربین کار گذاشته اند و با سیستمهای لیزری بخوبی از آن محافظت می کنند،مالک آنجا بحساب می آییم.البته مالکینی که مایملکشان را حتی یکبار هم لمس نکرده اند و این دردناک است،خیلی درناک.صادقانه بگویم این بزرگترین کابوس زندگی من است یا بود،تا و قتی با جانی آشنا شدم،بله جانی روداری همان نویسنده معروف! یکروز که هردویمان بعد از خوردن و مستِ مست بودیم به جانی گفتم:«هی...بیا به خزانه مرکزی دستبرد بزنیم!»جانی خندید و گفت:«که چه بشود؟!»جواب دادم:«تا ثروتمند بشویم،ثروتمندترین مردان دنیا!» جانی پکی به سیگارش زد و گفت:«میخواهی ثروتمند بشوی؟»آنوقت دست کرد در جیب پالتوی کهنه اش،دفترچۀ جلد چرمی اش را درآورد،باز کرد و نوشت: « یکی بود یک نبود، روز و روزگاری یک آقای ثروتمندی بود. ثروتمند تر از... »  حالا من آقای پوکم،ثروتمندترین مرد دنیا!خانه ای دارم که در و دیوار و سقف و پنجره اش از سکه و اسکناس است.هرشب روی تختی از سکه میخوابم،کتابهایی از اسکناس ورق میزنم و صبح به صبح ملحفه های از جنس اسکناسم را داخل گاو صندوقم میگذارم.این چیزیست که جانی می گوید ولی من ترجیح میدهم گابریل آرکادیو سگوندو دلابیه داد پوک باشم تا آقای پوک.همان مرد ساده با درآمد متوسط که به سیگار اعتیاد شدید دارد،سالهای آخر میانسالی و خدمتش را با هم میگذراند و بزرگترین دغدغه اش اینست که با مجهز شدن خزانه مرکزی به تجهیزات الکترونیکی شاید دیگر کسی به او احتیاج نداشته باشد.کسی چه میداند شاید هم روزی آقای پوک شدم،زندگی همیشه چیزی برای متعجب کردنتان در آستین دارد!

پایان داستان شما ... ؟
 

 دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم ، به دریا مى زدم در باد و آتش خانه مى کردم ،چه مى شد آه اى موساى من، من هم شبان بودم ، تمام روز و شب زلف خدا را شانه مى کردم  ، نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم  ، اگر مى شد همه محراب را میخانه مى کردم  ، اگر مى شد به افسانه شبى رنگ حقیقت زد ، حقیقت را اگر مى شد شبى افسانه مى کردم ، چه مستى ها که هر شب در سر شوریده مى افتاد ، چه بازى ها که هر شب با دل دیوانه مى کردم ،یقین دارم سرانجام من از این خوبتر مى شد ، اگر از مرگ هم چون زندگى پروا نمى کردم ،سرم را مثل سیبى سرخ صبحى چیده بودم کاش ،دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم

عشق علیه السلام


پیشنهاد :

نزد سلماني چخوف/همه آنچه با دماغ می شنوی /لاک صورتي جلال آل احمد/ داستان مهپاره صادق چوبک/جاي نشستن عزیز نسین/ موش بخوردت زروئی نصر آباد/  کد جملات تصادفی دکتر حسابی برای وبلاگ /مرگ مدام در ماوراة عشق  مارکز /خبرچینان خودفروخته مجموعه داستان های کوتاه/گالری نقاشی های مداد رنگی صفر و نیم/ دو نوازی موسیقی بی کلام برای وبلاگ / ماه و سیاه چاله آقای صفر و نیم / سکندری خوردیم و هری افتادیم تو خواستنت به مولا فقط نگاه می کنم / چند درصد قطر، قطری اند ؟/جای کدام شهید خالی است؟ / سلام و صلوات بر پیغمبر عشق

اشهد ان محمد رسول الله

$
0
0

 

متن پيام رهبر معظم انقلاب اسلامي حضرت امام خامنه ای (روحی فدا) به اين شرح است:

بسم الله الرحمن الرحيم
قال الله العزيز الحكيم: يُريدونَ لِيُطفِئوا نورَاللهِ بِاَفواهِهِم واللهُ مُتِمُّ نورِه وَلوكَرِهَ الكافِرون
ملت عزيز ايران؛ امت بزرگ اسلام
دست پليد دشمنان اسلام بار ديگر با اهانت به پيامبر اعظم صلي الله عليه و آله و سلم كينه ي عميق خود را آشكار ساخت و با اقدامي جنون آميز و نفرت انگيز، خشم مجموعه هاي خبيث صهيونيستي را از تلألؤ روزافزون اسلام و قرآن در جهان كنوني نشان داد. در روسياهي عاملان اين جنايت و گناه بزرگ همين بس كه مقدسترين و نوراني ترين چهره ميان مقدسات عالم را آماج ياوه هاي مشمئز كننده ي خويش ساخته اند. پشت صحنه ي اين حركت شرارتبار، سياستهاي خصمانه ي صهيونيسم و امريكا و ديگر سران استكبار جهاني است كه به خيال باطل خود ميخواهند مقدسات اسلامي را در چشم نسلهاي جوان در دنياي اسلام از جايگاه رفيع خود فروافكنده و احساسات ديني آنان را خاموش كنند. اگر از حلقه هاي قبلي اين زنجيره ي پليد يعني سلمان رشدي و كاريكاتوريست دانماركي و كشيش هاي امريكايي آتش زننده قرآن حمايت نميكردند و دهها فيلم ضد اسلام را در بنگاههاي وابسته به  سرمايه داران صهيونيست سفارش نميدادند، امروز كار به اين گناه عظيم و غيرقابل بخشش نمي رسيد. متهم اول در اين جنايت، صهيونيسم و دولت امريكا است. سياستمداران امريكا اگر در ادعاي دخالت نداشتن خود صادقند بايد عاملان اين جنايت شنيع و پشتيبانان مالي آن را كه دل ملتهاي مسلمان را به درد آورده اند، به مجازات متناسب با اين جرم بزرگ برسانند.
برادران و خواهران مسلمان در سراسر جهان نيز بدانند كه اين حركات مذبوحانه ي دشمنان در برابر بيداري اسلامي، نشانه ي عظمت و اهميت اين خيزش و مبشّر رشد روزافزون آن است، والله غالبٌ علي امره
سيدعلي خامنه اي
23/شهريور/1391


+ جای کدام شهید خالی است ؟

+ما مفتخر از سایه اقبال تو هستیم

سینمای عشقی

$
0
0
 

        اگر اشتباه نکم سالها پیش اکبر نبوی یک برنامه ای در شبکه دو داشت که اگر حافظه یاری کند اسمش گفتگوی دو بود. و یک شب یادم هست مهمان برنامه اش مرحوم رسول ملاقلی پور. خوش صحبت  و خیلی سه بعدی و با جزئیات تمام از تجربیات فیلم سازی اش تعریف می کرد. نقل به مضمون  گوشه ای از آن گفتگو اینکه مرحوم ملاقلی پور به اکبر نبوی  گفت: شما میدونید که ما تکنولوژی تهیه ی فیلم از رد شدن گلوله در آب نداریم. به این ترتیب که فرض کنید یکی که توی آب شیرجه زد و دشمن به آب رگبار بست، دوربین توی آب رد شکافتن آب توسط گلوله را ثبت کند. ما سر فلان فیلم نشستیم روزها فکر کردیم، فلان کارشناس نظامی را آوردیم، بارها آزمایش کردیم و دست آخر موفق شدیم. اما بنی بشری نیامد بپرسد چطور اینکار را کردید. و آن شب که من نوجوانی بودم پیش خودم گفتم خوب ایول، حالا که دیگر این را در تلویزیون گفت حتما عقلایی هستند که بشنوند و پیگیر مستند سازی تجربیات فنی سینماگران شوند و حتما از این به بعد رد شدن گلوله از توی آب مثل نقل و نبات در فیلم های دفاع مقدس نشان داده می شود، آنقدر که اگر در فیلمی حتی گلوله توپ دویست و سی هم توی آب بندری بزند چیز جدیدی نیست.

اما من اشتباه می کردم. ربطی به وجود عقلا نداشت. وقتی سیستم منسجم رسانه ای با یک تفکر بلند مدت نباشد؛ از دست عقلا کاری ساخته نیست. یعنی اگر حاتمی کیایی پیدا شد که آژانس شیشه ای بسازد، دمش گرم. اما اگر نشد سیستمی وجود ندارد که در پی یک تحلیل مبتنی بر مهندسی فرهنگی جامعه به این نتیجه برسد که ما نیاز به چنین فیلمی با چنین مشخصاتی داریم که این حرف ها را در این قالب بزند، حالا برویم آدمش را پیدا کنیم و بسازیم. اگر ملاقلی پوری بود که پیگیر تصویر برداری از رد شدن گلوله از آب باشد، دمش گرم، اگر نبود سیستمی وجود ندارد که این سوال را مطرح کند که چرا در فیلم هایمان این مولفه را نداریم، برویم تحقیق میدانی کنیم و اگر کسی موفق به انجامش شد مستند کنیم برای فیلم های بعدی. بنابر این اینطور می شود که تجربیات ملاقلی پور در سینه اش می ماند و به خاک سپرده می شود و اگر خوش شانس باشیم یکی از عوامل جلوه های ویژه میدانی فیلمهایش را گیر بیاوریم. بنابراین اینطور می شود که سینمای دفاع مقدس ما وابسته می شود به سینماگر. سینما گری که دیده بان را ساخته  و حالا چون عشقش نمی کشد فیلم دفاع مقدس بسازد می رود گزارش یک دروغ، ببخشید، گزارش یک جشن می سازد. اینطور می شود که ادبیات غنی دفاع مقدس گوشه کتابخانه ها خاک می خورد و اگر سینماگری طرفش نرود، سیستمی نیست که احساس نیاز کند که حالا گلوله در آب پیشکش، پس کو یک دقیقه فیلم از همت، کو سی ثانیه از باکری، کو یک سکانس از برونسی؟!

دلمان خوش است به ردیف بودجه فرهنگی و حمایت فارابی و صد تا همایش و جشنواره بی دسته و هر از چندگاهی اگر عشقمان کشید یک فیلم تیپ درجه دو دفاع مقدس و انگار حواسمان نیست کف خوابگاه های دانشجویی این مملکت ترابایت ترابایت فیلم و سریال هالیوودی هارد به هارد می شود. و منتظریم آخر شهریور هر سال برسد تا آخر شب، مهاجر و پرواز در شب خش دار تحویل خلق الله بدهیم تا تکلیف فرهنگیمان را ادا کرده باشیم. حال اینکه کل محصولات دفاع مقدسمان را از فیلم و تله فیلم و سریال جمع بزنیم دویست گیگا بایت هم نمی شود. که اگر هم بشود کل فیلم های شاخص دفاع مقدسمان سی تا هم نیست حالا اخراجی ها و ضد گلوله و این دست فیلم ها پیشکش. و لابد انتظار داریم بچه های نسل فول اچ دی بشیند پای بلمی به سوی ساحل با آن کیفیت دهه شصتی. یادمان باشد که هیچکس به خاطر غفلت ستایش نمی شود. و اگر بر غافل ضربه ای وارد شد اول مقصر خود اوست.

 


     

دریافت کد آیکون شهدا برای وبلاگ


  فلسفه های روزانه (2) آقای صفر و نیمپا تو کفش رادیو ویولت  /  داستان های کوتاه جانی روداری : ۱- سرزميني كه در آن هيچ چيز تيز و برنده نيست   ۲-    دختری که نمی‌خواست بزرگ شود  ۳-    لولو سر خرمن ۴-   آوای شب ۵-    مردي كه ميدان گلادياتورها را می‌دزديد  ۶-   اتوبوس شهری شماره ۷۵  ۷-  بنفشه ای در قطب  ۸-   خانه ای در کویر و پایان داستان / موسیقی بی کلام/خدانگهدار روزگارِ رفتارهایِ مردانه - نعمت الله سعیدی / لبیک/ گردن آویز زینتی /جای کدام شهید خالی است ؟ / نسل نشسته جلیلی/ آدم هایی که نمیبینیم آقای صفر و نیم/ اول آ

+پنجاه سال بعد از جنگ جهانی دوم فیلم چهار پنج ستاره میسازند به نام دشمن پشت دروازه ها "Enemy at the Gates" در مدح تک تیر اندازی به نام  واسیلی  زایتسف در نبرد استالینگراد. یعنی پنجاه سال باید صبر کنیم یک جوانمردی پیدا بشود از رکورد دار شکار تانک و نفربرمان ، رفیع غفاری فیلم بسازد؟

بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده

$
0
0
 

 

 

۱۳۹۰/۷/۹

    من از فرد یا افرادی که قلبم را شکستند گله و شکایتی ندارم.حتی زمان و زمانه هم تبرئه اند. قلب سنگی همان بهتر که بشکند تا اینکه بیشتر تنها بماند. امروز صبح فهمیدم رابطه خطی است. هر یک واحد از زمان که گاه تر می شود، من آه تر.

 

۱۳۹۱/۷/۹


پاسخ بهشتی به گرانی برزخی

$
0
0
 
 
بی تعارف این وضعیت بازار و گرانی شده است قوز بالا قوز باقی مشکلاتمان. طبق معمول هم پیکان انتقادات به سمت مسئولین است که اگر نباشد هیچ راننده تاکسی ای رسالتش را انجام نداده است. اما در بالا بردن این قوز ، قبل از مسئولین خود ما مقصریم. چرا؟ شهید بهشتی پاسخش را سال ها پیش داده است. مقصریم از همان وقتی که بهشتی را دیگران شهید کردند و گفتمان بهشتی را خودمان به دست خودمان. دلمان را هم خوش کردیم به خیابان عباس آباد و دانشگاه ملی که شد شهید بهشتی. و حالا به جای اینکه گفتمان "یک ملت" را در کتاب های درسی دبیرستانی ها پیدا کنیم باید دو واحد باستان شناسی اسناد انقلاب در پستوی های اینترنت بگذرانیم تا دستمان برسد به حرف های این سید مظلوم:
 
 
 
 
    " ...اگر مردم دیدند فلان کاسب داره گران فروشی میکنه، داره جنس بد میفروشه، جنسش زیر و روش فرق میکنه، اینقدر باید برن اون رو ملامت کنند تا یا به راه بیاد یا به ستوه بیاد در دکونش رو ببنده و بره. جامعه جامعه ی فضول هاست. شما میگید چطور با گران فروشی مبارزه کنیم ؟مسلما دولت باید در این مبارزه فعال باشه. مسلما باید دادگاه های صنفی به صورت گسترده تر و قاطع تر عمل کنند، البته اون هم با روش صحیح. نه با روشی که اصولا کار داد و ستد مختل بشه، با گرانی هم واقعا مبارزه نشه. نه. با شیوه های صحیح مناسب . ولی این یک پای کاره. یادتون نره یک پایه ی بزرگتر را. تو هر محلی هستید. کاسب گران فروش را به ستوه بیاورید. چرا نمیکنید این کار رو؟ به محض این که تو محلتون یک کاسب چیزی رو گرون فروخت، صبح قرار بگذارید، پنجاه تا پنجاه تا بروید در مغازه سلام علیکم آقای گران فروش، خداحافظ. تو محلتون با همدیگر متحد بشید اگر دو تا کاسب هستند یکیشون رو با عمل تشویق به انصاف کنید، بروید بهش بگویید اگر تو گران فروشی نکردی همه میاییم از تو خرید می کنیم. تا با یک درصد درآمد دو درصد سود تو سود زیاد ببری و آن گران فروش رو اونجا بایکوتش می کنیم. چرا یادتون رفته این شیوه های عزیز و ارزنده ی اجتماعی رو؟ چرا عمل نمیشه به این شیوه ها؟ چرا در محله ها مردم مجتمع نیستند برای ایفای نقش امر به معروف و نهی از منکر در همه ی ابعادش. و الا اگر فکر کنید گروه های ضربت دولت و کمیته ها و دادگاه های صنفی و کمیته های صنفی و اینها به تنهایی بتوانند مشکل رو حل کنند همینجا خدمتتون بگم که نخواهند توانست. جز با حضور متعهدانه و مسئولانه خود شما مردم جامعه ما جامعه جمهوری اسلامی واقعا نخواهد بود..."
 
 
و اگر دیروز آقا روح الله بر مظلومیت بهشتی گریست. جا دارد که امروز بر مظلومیت گفتمان بهشتی گریه کنیم. حالا نه پنجاه تا پنجاه تا که پانصد تا پانصد تا جمع می شویم صف سکه و ول می شویم کف بازار ارز و مثل ملخ می افتیم به جان قفسه های هایپر استار و لیس می زنیم کف بازار را و آخر شب هم اخ و تف می کنیم و هر چی هست میکشیم به جد و آباد جمهوری اسلامی و حواسمان نیست جمهوری اسلامی خود ما هستیم. آن بی عرضه های کت و شلوار لواشکی اقتصاد و تنظیم بازار هیچ پخی نیستند. عمله های سیاست اند. کسانی هستند که پا گذاشته اند روی شانه های بهشتی و زیارت نامه ی میلتون فریدمن می خوانند. نخیر اخوی. اینها جمهوری اسلامی نیستند.  جمهوری اسلامی واقعی حضور متعهدانه و مسئولانه مردم است. مردم.
 
 

 

از دل چقدر لاله ی تر در بیاورم / یا کاسه کاسه خون جگر در بیاورم / چون شانه دست در سر زلف تو می زنم  / کز راز و رمز موی تو سر در بیاورم / من خواب دیده ام که تو از راه می رسی /  چیزی نمانده است که پر در بیاورم / من چارده شب است به این برکه خیره ام  / شاید از آب قرص قمر در بیاورم  / در من سرک نمی کشی ای روشنای ناب  / خود را مگر به شکل سحر در بیاورم  / من شاعر دو چشم توام ، قصد کرده ام  / از چنگ شاه کیسه ی زر در بیاورم  / ای کاج سالخورده ی زخمی به من بگو  / از پیکرت چقدر تبر در بیاورم؟

سعید بیابانکی


 
 
 
فقط عده محدودی این راهرو را می شناسند. این موزائیک ها را می فهمند. حامد؛ این عکس برای توست.  
 

 

کارهایی هست برای روز مثل شستن دست ها، درس خواندن، بازی کردن، میز ناهار را چیدن. کارهایی هست برای شب مثل چشم بستن و خوابیدن، رویاهای شیرین داشتن، گوشهایی برای نشنیدن. کارهایی هست برای هیچوقت. نه روز نه شب. نه در دریا نه در خشکی مثلا برپا کردن جنگ

جانی روداری


سلوک در هرج و مرج؛ نمینویسم سخنرانی می کنم

در کلاس مدیریت دانشسرای عالی، جوانکی هست کرمانی، که مدعی صفاست و درویشی. گول سبیلم را خورده و خیال می کند از همان فرقه هام. خیلی هم بل و بل می کند.  گفتم چیزی بنویس و بیاور در کلاس بخوان. گفت نمینویسم اما حاضرم سخنرانی کنم. گفتم بکن. و کرد. یک ساعت تمام پرت و پلا. یعنی توجیه علوم جدید که اصلا نمی دانست با حدیث و آیه و از این پز ها. یعنی توجیه احساس حقارت. پیش خودم گفتم این دیگر چه جنمی است؟ و خواستم امتحانی کرده باشم. گفتم فهرست درست کن از کتاب هایی که خوانده ای و از آنها که به دلت نشسته. و بیاور. و این است فهرست :

ارشاد العلوم (در حکمت و اصول عقاید عهد بوق) مرتبه الاولیا (در حکمت و اصول عقاید عهد بوق) شمس الجاریه (ار اثبات سکون زمین) ارض تسعین (در باب اینکه تکلیف نماز و روزه در قطب چیست) آثار مترلینگ (اندیشه های یک مغز بزرگ و الخ..) آثار دیل کارنگی (آئین دوستیابی و الخ..) فلسفیه (ایضا در باب عقاید عهد بوقی)

و از این قبیل. که حیف ! ما هیچ یک از آنها را رویت نکرده ایم. و یادتان باشد یارو آموزگاری بود با ده سال سابقه. و برای شروع آموزگاری هم لابد از یک دانش سرای مقدماتی در آمده.

آذر ۱۳۴۲ - جلال آل احمد - شماره چهارم ماهنامه داستان


 
 

 - به روی چشم.. اما فرش بد نقشه بود و غلط داشت، شما آقایی کردی . ولی بی بی های ما پای دار قالی حرف هایی می زدند. می گفتند تار و پودی که زن آبستن زده باشد، شل و وارفته است.فرشی که پیرزن بافته باشد گرم است و به درد خواب زمستان می خورد. فرش دختر مجرد تیزرنگ است و تند و چشم را می زند. اما همان ها می گفتند امان از قالی نو عروس و دختر عاشق. نقشش هزار راه می برد آدم را. نقشش غلط است. مرغ ش سر می کند توی گل و گل ش میرود زیر بال و پر مرغ، اما عوضش تا بخواهی جان دارد.

یکی دو تا از راننده ها پقی می زنند زیر خنده. قیدار گوش می کند و سر تکان می دهد و آرام به شهلا می گوید: - نقش فرش جان دارد مثل دلیجان. مثل شهلاجان..

بعد به ناصر ، راننده ی خاور که پشت سر دارد ادای خلیل را در می آورد پوزخند می زند و می گوید: - ناصر این خاور صفر ترگی ورگی را که زیر پات انداختم، کجا بردی آچار کشی؟

- همان درویش مکانیک که امر کرده بودید..

- پس نیشت را ببند.. همان درویش مکانیکی که امر فرموده بودیم، آچار کشی کرد.. درست ؟ آچارکشی یعنی چه؟

- چوبکاری می کنید قیدار خوان.. شوفر بیایانیم ناسلامتی. پیچ های خاور را باز کردو دوباره بست دیگر . آچارکشی یعنی همین دیگر. درشت ش یعنی همین، ریزش را هم اگر بلد بودم که ناصر شوفر نمیشدم و توی بیایون ها آواره نمیشدم، می شدم درویش مکانیک و پای سجاده ی روغنی ذکر علی علی می گفتم...

قیدار جلو می آید و دو دست ش را می گذارد روی شانه ی ناصر:

- آچارکشی را من از خودم در آوردم.. من حرف این بی بی داش خلیل را خیلی قبول دارم. خیلی بیشتر از حرف نوخواسته های ام روزی. حرف حساب بوده است حرف پیرزن...همان جور که آدم با آدم توفیر می کند، فرش هم با فرش توفیر می کند.. موتور و اتول هم با موتور و اتول توفیر می کند. آچار کشی را من از خودم دراوردم. اختراع قیدار است... همان جور که فرشی که با عشق بافته می شود تومن تومن قیمت دارد، حساب کردم دختر آلمانی مرسدس چه می داند که عشق یعنی چه؟ مهندس و کارگر آلمانی چه می دانند هیات امام حسین و بیمه ابوالفضل و بیمه ی جون و دست با وضو یعنی چه ؟ ماشین هام را صفر می فرستم پیش درویش مکانیک که پیچشان را باز کند و دوباره با وضو ببندد، با نفس حقش سفت کند پیچ ها را از سر... از کارخانه ی آلمانی اش بپرسی، هیچ خاصیتی ندارد این کار، اما وسط جاده بیابان، بچه های گاراژ قیدار خاصیت ش را بخواهند یا نخواهند می فهمند.. اتول هم باید موتورش صدای "هو یا علی مدد" بدهد و چرخش به عشق بچرخد.. گرفتی ؟

پ ن : از قیصر تا جرم ، کلهم اجمعین آدم های فیلم های کیمیایی، کاریکاتور پارکابی های گاراژ قیدار هم نیستند.


      

دریافت کد آیکون شهدا برای وبلاگ

 نگویید انقلاب برای ما چه کرد،بگویید ما برای انقلاب چه کردیم؟


 نام : ماهی تنهای بودای تقلبی جمشیدیه

گالری نقاشی صفر و نیم


 هنرمند بايد بزايد! چند سالي يك‌بار. به همين ساده گي. ناقص يا سالم. بايستي بزايد. كسي، چيزي، طبيعي يا مصنوعي، آبستن‌ش كند و بعد هم بنشيند چند ماهي و عاقبت هم بزايد. روح‌القدس باشد، زعفرِ جني يا خودٍ ابليس! از كسي بايد آبستن شود. در اين مملكت، اصلِ گرفتاري آبستنيِ هنرمند است. ما نه از ابليس آبستن مي‌شويم نه از روح‌القدس. و بنا بر همين متاع‌مان بي‌مشتري مي‌ماند كه گفته بود متاعِ كفر و دين بي‌مشتري نيست... هنرمند آبستن مي‌شود از فلان مسوولِ ابله فرهنگي كه مقام‌ش را رسما به مبلغِ 190 ميليون تومان از كيسه‌ي بيت‌المال خريداري كرده است و دم به دم هم توي رسانه از خدا و پيام‌بر و دين و اسلام دم مي‌زند. هنرمند آبستن مي‌شود از فلان منافقِ تواب و بهمان پاك‌سازي‌شده‌ي لچك به سر كه داستان رزمنده‌ي جنگ را ضدجنگ مي‌داند. هنرمند آبستن مي‌شود از فلان آدم رياكار، بهمان آدم نامرد... با اين آبستني‌ها اثرِ خوب خلق نمي‌شود. ولو اين كه به‌ترين قابله را داشته باشي و اتاقِ زايمانت هم استريليزه شده باشد و صابون حمامِ زايمانت هم پركينز باشد...                     

رضا امیرخانی


آره بارون میومد / آره بارون میومد خوب یادمه / مث آخرای قصه، که آدم می ره به رویا / آره بارون میومد خوب یادمه / آره بارون میومد خوب یادمه / زیر لب زمزمه کردم  / کی می تونه این دل دیوونه رو از من بگیره؟ / اون قَدَر باشه که من این دل و دستش بدم و چیزی نپرسه  / دیگه حرفی نمونه بعد نگاهش /آره بارون میومد خوب یادمه / آره بارون میومد خوب یادمه / یه غروب بود روی گونه هات  / دو تا قطره که آخرش نگفتی بارونه یا اشک چشمات / اما فرقی هم نداره / کار از این حرفا گذشته / دیگه قلبم سر جاش نیست / آره بارون میومد خوب یادمه  / آره بارون میومد خوب یادمه / خیلی سال پیش / توی خوابم دیده بودم تو رو با گونه ی خیست / اونجا هم نشد بپرسم بارونه یا اشک چشمات / اونجا هم نشد بپرسم / اونجا هم نشد بپرسم بارونه یا اشک چشمات / اونجا هم نشد بپرسم / آره بارون میومد خوب یادمه / آره بارون میومد خوب یادمه /
 

 
 سینما نیست که ، طویله است. هر آشغال کله ای که گوسفندهاش رو فروخته ایل و تبارش رو جمع میکنه میاره تو سینما. یه مشت در و داف و یک گلزار میندازه تنگ فیلمش، آشغال میسازه به خورد من و شما میده. یک جوانمردی هم نیست این عقب افتاده ها را جمع کنه از سینمای این مملکت. عرض کردم جوانمرد، وگرنه ما که سال هاست از ارشادی که یه قل دو قل بازی میکنه انتظاری نداریم. اصلا به ارشادی که از آن زندگی خصوصی و گشت ارشاد در آمده به خاطر تو و من محمد بانکی باید جایزه داد.  عنایت بفرمایید : کارگردان محمد بانکی تهیه کننده اصغر بانکی ، نویسنده رضا بانکی ، بازیگر اشکان بانکی ، تدوین محمد بانکی ، ای آب نمک و اوره  وسط قبر اون سرسلسله ایل و تبار بانکی...
 

 
 پیشنهاد:
 
 
 

آرزوی آقای تایم و پایان داستان

$
0
0

 

خانه ای در کویر و پایان داستان  تجربه جالبی بود و راستش را بخواهید خواندن پایان داستان های دوستان هیجان جالبی داشت. حالا "آرزوی آقای تایم" منتظر پایان داستان های شماست.

در روزگاران نه چندان دور یک آقای تایم نامی بود که در رشته ی پزشکی قبول شد. همان هفته های اول ترم اول که هنوز هوا زیاد سرد نشده بود طبق عادت همه ی تابستان رفت روی پشت بام و رخت خوابش را پهن کرد که بخوابد. چون بعد از ظهر آنروز یک نمه بارون آمده بود و باد، گرد و خاک و غبار را از آسمان کنار زده بود، می شد چهار تا ستاره تو آسمون دید. آقای تایم همین جور که به ستاره ها خیره شده بود رفت توی فکر که کاش می شد روی هر کتاب پزشکی که دست می گذارم یکهو همه اش برود توی مغرم، آنوقت می توانم به جای سالها درس خوندن ظرف کمتر از یک ماه مشهور ترین و باسواد ترین جراح مغز عالم باشم. همینطور که آقای تایم در آرزوی جراح مغز شدن غوطه ور بود، یکهو یکی از آن شهاب سنگ های آرزو برآورده کن اصل، وارد جو زمین شد و آقای تایم هم با چشم نیمه باز اون رو دید. فردا صبح سر اولین کلاس همین که یکی از کتابهایش را از کیفش در آورد یکهو جرقه خفیفی که فقط خود آقای تایم حسش کرد بین دست و کتاب اتفاق افتاد. مثل همان جرقه هایی که وقتی آقای تایم در کودکی با جوراب روی فرش راه می رفت و بعد دستش را میزد پشت کردن برادر کوچکترش. استاد شروع کرد به تدریس و آقای تایم تعجب کرد که این مطالب اصلا برایش جدید نیست. انگار همه ی آنها را قبلا خوانده. بله. آرزوی آقای تایم برآورده شده بود و آقای تایم خیلی زود این را فهمید. بنابراین فردای آنروز  رفت میدان کتابفروشها و دنبال مغازه هایی گشت که کتب پزشکی را می فروختند. آقای تایم موفق شد پنجاه و دو کتاب را لمس کند اما خیلی زود شاگرد کتاب فروشی به او مشکوک شد و او را بیرون انداخت. حالا آقای تایم چیزهایی زیاد و نسبتا پراکنده ای از پزشکی می دانست اما اینها برای جراح مغز شدن کافی نبود. آقای تایم رفت مغازه بغلی و هرچی پول داشت کتاب پزشکی خرید. اما چون کاغذ گران شده بود تنها چهار کتاب گیرش آمد. فردای آن رور آقای تایم رفت کتابخانه دانشگاه و آن چهار کتاب را به کتابخانه هدیه داد و گفت اگر مسئولین اجازه بدهند به صورت قفسه باز از کتابخانه استفاده کند حاضر است هر هفته چهار کتاب به کتابخانه هدیه کند. آقای تایم با مجوز معاونت پژوهشی دانشگاه و به شرط هدیه دادن ماهی شانزده کتاب وارد کتابخانه شد. اما فقط یکبار وارد کتابخانه شد و به ترتیب از روی بالاترین قفسه ها دستش را می کشید روی کتابها و همینطوری که با هر تماس یک جرقه شکل می گرفت تمام کتاب ها را ظرف یک ساعت و نیم وارد مغزش کرد. اما هنوز یک مشکل باقی بود. مشکل که نه. آقای تایم حالا تقریبا همه چیز را درباره ی پزشکی عمومی و تخصص مورد نظرش که مغز و اعصاب بود می دانست اما با خودش گفت این کافی نیست باید تمام رفرنس هایی که ته تمام کتابهایی که توی مغزم است را هم بخوانم. آقای تایم رفت توی سایت دانشگاه و با اکانت دسترسی به منابع اکترونیکی که دانشگاه در اختیارش قرار داده بود تقریبا تمامی مقالاتی که میشد پیدا کند و ته رفرنس کتاب ها ذکر شده بود را دانلود کرد. اما پرینت گرفتن این همه مقاله با این وضعیت دلار و کاغذ خیلی گران می شد آقای تایم با نا امیدی همه ی مقالات را ریخت توی هارد اکسترنالش و همین که خواست هارد را از سیستم جدا کند یک جرقه خیلی بزرگ اتفاق افتاد و تمام آن مقالات رفت تو مخش آقای تایم با اینکه هارد اکسترنالش سوخته بود اما خیلی خوشحال شد. با وجود اینکه حالا آقای تایم خیلی چیزها از چشم پزشکی و دندان پزشکی و تخصص قلب می دانست اما چون از همان اول همه ی تمرکزش روی مباحث مغز بود، حالا در سن هجده سالگی در کمتر از یک هفته تدبیل به با سواد ترین متخصص مغز دنیا شده بود. آن روز آقای تایم سر هیچ کلاسی حاضر نشد و رفت خانه. و همینطور که شب روی پشت بام خوابیده بود و به این فکر می کرد که حالا چطور  از این تخصصش استفاده کند ...

پایان داستان اول ( آقای صفر و نیم )

صبح شد و آقای تایم شاد و شادمان رهسپار دانشگاه. توی راه با خودش فکر می کرد که حالا چطور توانایی ها و سواد سرشارش را نشان بدهد و ثابت کند که می تواند از پس سنگین ترین جراحی های مغز بر بیاید. همین که تو  این افکار غوطه ور بود رسید دم در دانشگاه و دید اسمش را با ماژیک نوشته اند روی یک برگه و تاکید  که سریعا خودش را به کمیته ی ادب و تربیت دانشگاه معرفی کند. آقای تایم همین که وارد دفتر کمیته ی ادب و تربیت دانشگاه شد مسئول کتابخانه که آنجا بود با چهره ای برافروخته انگشتش را به سمت آقای تایم نشانه رفت و گفت خودش است. بله. مشکل اینجا بود که آقای تایم روی هر کتابی که دست گذاشته بود همه اش رفته بود توی مغزش و از کتاب ها چیزی جز یک دفتر نقاشی صحافی شده، باقی نمانده بود. مسئول کتابخانه شروع کرد به داد و بیداد که یکسری از کتاب ها را سخت می شود تهیه کرد و اصلا امکانش نیست، حالا جواب دانشجوهای کتاب خوانمان را چی بدهیم. آقای تایم همه ی ماجرا را تعریف کرد و گفت در عوض من همه ی آنها را در مغزم دارم و میتوانم آن ها را تدریس کنم، اصلا می توانم بهترین جراح مغز جهان باشم و روش های نوینی هم  ارائه کنم و تازه کلی افتخار هم برای داشگاه خواهم بود. اما این چیزها تو کت مسئول کتابخانه نرفت که نرفت و گفت یا باید پول همه ی کتابها را بدهی یا حالا که میگویی همه ی کتابها را حفظی باید بشینی خط به خط همه اش را تایپ کنی. و آقای تایم بیچاره به اندازه ی زمانی که طول می کشید تا به صورت نرمال تبدیل به متخصص مغز شود گوشه ی کتابخانه دانشگاه در حال تایپ کتابها بود.

پایان داستان دوم (نون دال الف)

شب روی پشت بام خوابیده بود و به این فکر می کرد که حالا چطور از این تخصصش استفاده کند...درگیر همین چطور گفتن ها بود که خوابش برد. در خواب مراسم تجلیل از خودش را می دید که در عرصه های جهانی درخشیده بود و پادشاه فلان جا به مناسبت جراحی موفق ولیعهدش گونی گونی طلا بهش هدیه می داد و کدخدای بهمان دهات گله گله گوسفند به پاس بهبود سوگلی‏ش تقدیمش می داشت. توی خواب مردی ثروتمند شده بود و تصمیمش بر آن بود تا حرفه فرساینده و اضطراب آور و البته بادآورده یا همان جرقه آورده اش را رها کند و برود پی جهانگردی و کسب تجربه از گشتن دور دنیا و اتفاقا همین کار را هم کرد. گشت و گشت و گشت...تنها و یالغوز گوشه گوشه ی دنیا را گشت و عاقبت خسته شد.احساس کرد دلیلی برای شادی ندارد. به بیمارستان محل کارش برگشت. به محض اینکه پایش را توی بخش گذاشت دختر نیک خلق و زیبا چرده ای را نزدش آوردند، دختراز حضور توموری بدخیم در مغزش رنج میبرد اما صبورانه با دردهایش کنار می آمد. تایم جوان یک دل نه صد دل عاشق دختر شد جوری که دائم با خودش زمزمه میکرد: "گرد جهان گردیده ام / مهر بتان ورزیده ام / بسیار خوبان دیده ام / اما تو چیز دیگری" عاقبت دکترِ جرقه ای تصمیم گرفت از انبوه معلوماتش برای درمان دختر استفاده کند. هربار به قصد درمان دلبرش به سوی پرونده پزشکی میرفت از تمام داروها فقط نام ادالت کلد یادش می ماند و از تمام بخش های مغز فقط غده هیپوفیز را به خاطر می آورد! شب شد و تایم باز به آسمان نگاه میکرد که ناگاه ستاره ای کنار بالشش افتاد و به او گفت علمی که با جرقه بیاید به کار عشق ناید! تایم از خواب پرید و گفت: آخیــــــــــــــش...همه ش خواب بود! خوبه که هنوز عالمم به علم پزشکی نه عاشق به رسم و رخ یک زن! برم آبی بخورم چاره ای بیندیشم برای چگونگی عرضه تخصصم به جهانیان.

پایان داستان سوم (ستاره صبح)

آقای تایم آنقدر غرق تایپ کردن کتابها شده بود یادش رفت چگونه به این بدبختی گرفتار شده است. تابستان 6 سال بعد، شبی که تا دیروقت مشغول تایپ کتاب تخصصی مغز بود، خسته و ناامید از زندگی که داشت طبق عادت به پشت بام رفت تا بخوابد. خاطرات برایش زنده شد و یاد آن شب افتاد که همچین آرزویی کرد. با خودش گفت: یکبار دیگر هم شانسم را امتحان می کنم شاید باز هم آرزویم برآورده شد. در دلش آرزو کرد که همه آن کتابها بجز انهایی که تا الآن تایپش به اتمام رسیده به سر جای خود باز گردد و او فقط همانها را در حافظه داشته باشد. باز هم شهاب سنگی از آسمان عبور کرد اما آقای تایم از خستگی خوابش برده بود و آن را ندید. فردای آن شب طبق روال هر روز با ناامیدی به کتابخانه رفت تا به تایپ کتاب بعدی بپردازد. وقتی آن کتاب را باز کرد در نهایت ناباوری با صفحه های پر از نوشته آن کتاب روبرو شد.با سرعت تمامی صفحات آن را ورق زد تا مطئن شود که اشتباه نکرده است. کتاب بعدی و کتاب بعدی ... بله او درست می دید. مسئول کتابخانه را صدا زد تا او هم آن کتابها را ببیند. سرانجام مسئول کتابخانه جلوی مسئولان کمیته ادب و تربیت اذعان کرد که تمامی کتابها سر جایشان است و آقای تایم زین پس موظف به تایپ کتاب نیست...اما چه سود؟ آقای تایم 6 سال از عمرش را بدون هیچ دستاوردی صرف این کار کرده بود. با خود اندیشید حال باید چه کند؟ ناگهان یاد آرزوی دیشبش افتاد و فکری به ذهنش خطور کرد.... کتابهایی که تایژ کرده بود هنوز در ذهنش بودند. پیش مدیر گروه دانشکده پزشکی رفت و از او خواست از او امتحان بگیرند و ببینند که حداقل دانش پایه پزشکی را دارد. مدیر گروه پزشکی ابتدا با این مسئله مخالفت کرد اما وقتی اصرار های همراه با التماس آقای تایم را دید برخلاف همیشه که به درخواستهای دانشجویان جواب سر بالا می داد، قبول کرد که این مسئله را در شورای آموزش دانشگاه مطرح کنداما به آقای تایم گفت: من هیچ قولی به تو نمی دهم...آقای تایم در روز موعود پشت درهای اتاق شورا با دلشوره عرض راهروها را طی میکرد. تا بالاخره در اتاق باز شد و استاد از او خواست به داخل بیاید تا از خودش دفاع کند. اما اعضای شورا گفتند که کسی که 6 سال از عمرش را در کتابخانه گذرانده نمی تواند دانشجوی پزشکی باشد ... با درخواست او پس از بالا و پایین های بسیار موافقت نشد. آناگهان قای تایم با نا امیدی تمام شروع به فریاد زدن کرد : آدوم هیپوفیز موجود در مغز انسان در زیر بصل النخاع میانی قرار داشته و علائم این بیماری به هم خوردن تعادل بدن و تاری چشم است... ناگهان همه اعضا در سر جای خود میخکوب شدند....اینگونه بود که شورای دانشکده پزشکی با درخواست آقای تایم موافقت کردند و پذیرفتند که در سال سوم پزشکی به ادامه تحصیل بپردازد.سالها بعد وقتی آقای تایم اولین جراحی مغز را با موفقیت به پایان رسانید یاد سالهایی افتاد که برای یک آرزو چقدر تلف شد . این را با گوشت و خونش دریافت که ره صد ساله را نمیتوان یک شبه پیمود.

پایان داستان چهارم (ترنم)

بالاخره کم کسی نبود؛ یک متخصص مغز و اعصاب که شاید از خیلی از متخصصین دیگر در همین حوزه اطلاعات افزونتری هم داشت. طی دو ماه بعد آقای تایم چندتا شغل پاره وقت برای خودش جفت و جور کرد تا بتواند هزینه ی گزاف پرینت مقالات جدید و خرید آنلاین کتب تازه منتشر شده را بپردازد. وقتی حس کرد اطلاعاتش به اندازه ی کافی کامل و جامع هستند افتاد دنبال کارهای اداری گرفتن دکترای افتخاری به دلیل نخبه بودن و پروانه طبابت و بعدترش تخصص و فوق تخصص و پروفسورا و مع ذلک. که البته گفتنش به زبان ساده است اما امور مذکور 5 سال تمام از زندگی او را به خود اختصاص داد!!یک مسئله هنوز باقی مانده بود و آن اینکه هنوز کسی "دکتر تایم" را نمی شناخت و برای رسیدن به شهرت راه زیادی پیش رو داشت. پس تمام وقتش را اختصاص داد به اعمال جراحی و مشاوره و تدریس در دانشگاه و به هرجان کندنی بود و با کلی پارتی بازی توانست هیئت علمی یک دانشگاه کوچک هم بشود. در تمام این مدت دکتر تایم اصلا متوجه گذر زمان نبود و تمام دغدغه اش شهرت بود و شهرت بود و شهرت. به تدریج با او مصاحباتی انجام شد و اینجا و آنجا اسم او بر سر زبانها افتاد. هفته ای یک روز میرفت در مطبش در یک بیمارستان دولتی می نشست و صف طویلی از بیماران در بیمارستان بال بال میزدند تا نوبتشان برسد و دکتر ویزیتشان کند و چه میشد که دکتر میتوانست 40 نفر را ویزیت کند! خلاصه اینکه حسابی معروف شد و هرروزه از هرگوشه از دنیا برایش دعوتنامه و دعوت به همکاری با کلی پیشنهاد "غیرقابل چشم پوشی"(!!) فرستاده میشد. ولی از آنجایی که آقای تایم خیلی آدم میهن پرستی بود هیچ کدامشان را نمی پذیرفت! گذشت و گذشت تا اینکه آقای تایم معروف ما تبدیل شد به یک پیرمرد سوپر پولدار 90 ساله. یک روز که در بالکن پنت هاوسش نشسته بود و طلوع آفتاب را تماشا میکرد و چایش را با نان تست، تخم مرغ عسلی، پنیر تبریز فرد اعلا و گردوی درجه یک نوش جان میکرد تا پس از آن راهی مطبش شود، یکهو حس عجیبی پیدا کرد. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر توخالی. تمام این سالها یکسره کار کرده بود و به هیچ چیز دیگری غیر از شهرت فکر نکرده بود. حالا در زندگی اش جای خالی یک همسر و چندین فرزند و به تبع نوه های قد و نیم قد را به شدت حس میکرد. چیزی که تاکنون بدان نیندیشیده بود. چیزی که به زندگی معنی می بخشد و باعث می شود تا به "معنای واقعی کلمه" زندگی باشد! اما چه سود؟! دیگر برای این کارها دیر شده بود و او مانده بود و دنیا دنیا حسرت. اشک از گوشه ی چشمانش جاری شد و پلکهایش را روی هم گذاشت... ...چند لحظه بعد احساس کرد اشعه خورشید بدجوری دارد چشمانش را اذیت می کند. چشمانش را گشود. بالش خیس شده بود. خورشید تقریبا بالای سرش بود. با اضطراب توی رختخوابش نشست و به ساعت نگاه کرد. ساعت 10 و نیم بود. با خودش گفت: "لعنتی! بازم از کلاس جا موندم!" با عجله حاضر شد و از خانه بیرون زد. وقتی سر کلاس آناتومی نشسته بود به رویای طولانی شب قبلش فکر میکرد و با خودش تصمیم گرفت کارش را در کنار عشق ش و زندگی اش داشته باشد...

پایان داستان پنجم (مریم انصاری)

به این فکر می کرد که حالا چطور از این تخصصش استفاده کند، ناگهان احساس سنگینی و گرفتگی خفیفی در مغزش احساس کرد. با گذشت ثانیه ها، این احساس خفیف، شدید و شدیدتر میشد. ناگفته نماند این سنگینی و گرفتگی از آنجایی آب میخورد که این طفل هجده ساله که از توصیفهایی که نویسنده راجع بَش فرموده اند، بر می آید که «راحت طلب» بوده (خیلی عُذ میخوام خیلی عُذ میخوام، در اصطلاح کوچه بازاری، به آن «گشاد» میگویند!) انبوه اطلاعات تخصصی را ظرف مدّت زمان اندکی وارد حافظه اش کرده بود؛ از طرفی این حجم عظیم اطلاعات، باید یک جوری به هر حال پردازش میشدند در مغزش. خب... ذهن آدمی هم ظرفیتی دارد. قدرتی دارد. این شد که به ندرت، روند فکر کردن او با سرعت کمتری پیش رفت، تا اینکه در یک لحظه متوقف شد و هنگ کرد. بنابراین، علی رغم میل باطنی، چشمانش را بست و به خوابی آرام فرو رفت. آقایی که شما باشید، این آقای تایمز، صبح با خوشحالی نماز صبحش را خواند و راهی دانشگاه شد. استاد شروع کرد به تدریس.آقای تایمز احساس کرد که: جلّ الخالق... باوجود اطلاعاتی که دیروز، وارد مغزش کرده بود، هیچ کدام از مطالب استاد، برایش تازگی ندارد! با خودش فکر کرد که لابد شهاب سنگ، اصل نبوده و از آن شهاب سنگ های ایرانیِ بنجلِ بنداز و در رو بوده یحتمل، که مطالب به این سرعت از ذهنش پریده. وگرنه از یک شهاب سنگِ آسمانیِ اصلِ دعا مستجاب کن، اینجور توقع نمی رفت. امّا شما در ابتدای داستان خواندید که نویسنده فرمودند شهاب سنگِ آرزو برآورده کن، «اصل» بوده. خلاصه دردسرتان ندهم... کاشف به عمل آمد که شهاب سنگ آرزو برآورده کنِ اصل، الگوریتمش اینطور اقتضاء میکرده که:اگر آقای تایم، شهاب سنگ را با چشم «باز» دید، اطلاعات را درون پایگاه داده ی ذهنش اینسرت کند با کلی الگوریتم های بهینه برای جستجو در آن. در غیر اینصورت، اگر آقای تایم، شهاب سنگ را با چشم «نیمه باز» دید، اطلاعات را به صورت موقت در رَم ذخیره کن. حتماً تا الآن باید دستگیرتان شده باشد که آقای تایمِ بی نوا، وقتی خوابیده و بیدار شده، مغزش ری سِت شده و خیل عظیمی از اطلاعاتی که در حافظه موقتش ذخیره کرده بود را از دست داده. و یک آن، به یاد آورد نصیحت پدرش را که میگفت: توقّع مدار، ای پسر! گر کسی/// که بی «سعی»، هرگز به جایی رسی.

پایان داستان ششم (نون دال الف)

شب روی پشت بام خوابیده بود و به این فکر می کرد که حالا چطور از این تخصصش استفاده کند...یادش آمد که چندوقت پیش از رسانه های مختلف شنیده بود تنها فرزند ذکور پادشاه ابلهستان که همانا کشوری بزرگ با ثروتی عظیم بود در بستر بیماری ست. کسالت وی ظاهرا مغزی بود و مشاعرش را نشانه رفته و سبب گلاویز شدن فرزند دلبند پادشاه با مرگ شده بود. اطباءِ دربار که بهترین های دنیا بودند در امر درمان شاهزاده ناتوان مانده و با درماندگی تمام دست از ادامه مداوا کشیده بودند! پادشاه فراخوان داده بود که اگر دکتری جامع العلوم، تشخیص و درمان بیماری جگرگوشه ام را عهده دار شود و در کارش موفق گردد اجازه میدهیم سی ثانیه در نشیمنگاه ما که متبرک است به ... همایونی‏مان بنشیند که احدالناسی تا به حال چنین فرصت و افتخاری را به دست نیاورده است. تایم جوان که حالا از علم چیزی کم نداشت، جاه طلبیش تحریک شد و همان سی ثانیه نشستن بر جای بزرگان را گرچه میدانست به گزاف است غنیمت شمرد. جلدی از جایش پرید و به طرفه العینی سیستمش را روشن کردو دیال آپ کانکشنش را راه انداخت و ایمیلی با این مضمون که "من چنینم و چنانم و جامع العلوم هستم و هلویی هستم واسه خودم و اینها" به دربار شاده مذکور فرستاد و به وی پیشنهاد داد که در یک کمیسیون پزشکی متشکل از اطبا حاذق، حد علم و دانش وی را بسنجند و در صورت تایید، اجازه آغاز تشخیص و درمان را به او بدهند. پادشاه که تعدد زوجات و خیل عظیم زن ها در اندرونی راضیش نمیکرد، دائم در حال چت کردن و وب‏کم دادن به دوست دخترهایش از اقصانقاط جهان بود و ازین رو همیشه آنلاین بود. ایمیل تایم را آنا دریافت کرد و پاسخ داد. اولش که از سن تایم باخبر شد خواست برایش شیشکی بفرستد ولی باز با خودش گفت شاید خدا شفای پسرم را در دست این جوان قرار داده باشد و با احترام به تایم نوشت که پیشنهاد او را میپذیرد و الساعه هواپیمای شخصیش را میفرستد که تایم را به قصر او ببرند.تایم که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت صورتش را صفا داد و لباس های پلوخوریش را پوشید و منتظر شد. عاقبت هواپیمای پادشاه رسید و تایم را با چشمان بسته و در سکوتی مخوف به قصر بردند. کمیسیون پزشکی تشکیل شد و به اتفاق آرا، تایم پزشکی قابل اطمینان و جامع العلوم شناخته شد. شاهزاده را به او سپردند و در کمتر از سی دقیقه بیماری او توسط تایم تشخیص داده شد و زمان به دقیقه پنجاه و نه رسید که درمان نیز با موفقیت پایان یافت و شاهزاده شاد و قبراق از بستر بیماری بلند شد و دوان شد به سوی پدر. تایم شاد از سربلندیش به سوی شاه رفت تا به وعده اش وفا کند و سی ثانیه جایش را به او بدهد. گرچه برای پادشاه که دل و دین در گرو کرسی‏ش داشت سخت بود اما سعی کرد سی ثانیه خودش را با چت کردن با عسل از پایتخت سرگرم کند تا به وعده اش هم وفا کرده باشد. سی ثانیه دوری از تخت شاهی مثل زهر در کامش ریخته شد گرچه این زهر به حضور عسل قابل تحمل گشت. تایم سی ثانیه اش تمام و حس جاه طلبی ش ارضا نشد که هیچ، تازه بیدارهم شد! در همان لحظه حس کرد هیچ از علوم جامع را دیگر به خاطر نمی‏آورد و یادش آمد در لحظه عبور شهاب سنگ گفته بود اگر چنین علم آنی را داشته باشم هیچ پاپی قدرت و جاه نخواهم شد و جز به یاری خلق به هیچ چیز دیگری نخواهم اندیشید و اگر غیر ازین شد کائنات این علم را بر من روا ندارد...

پایان داستان هفتم (آقای صاد)

ان شب اقای تایم غرق در رویا بافی اش در باره ی بزرگترین و پولدار ترین جراح مغز شدن دنیا بود که خوابش برد . صبح که بلند شد اول سعی کرد کتابایی که تا حالا بهشون دست زده بود یاد اوری کنه که یه وقت خدایی نکرده از یادش نرفته باشه . بعد از یک کنکاش ده دقیقه ای متوجه شد که همه چی سر جاشه و هیچ کدوم از اطلاعات از ذهنش نپریده خوشحال از این اتفاق دوان دوان به سمت دانشگاه به راه افتاد تا خودش را به جهانیان معرفی کند در راه به یاد کتابی که غیر مجاز از یک نویسنده در یک وبلاگ منتشر شده بود افتاد اسم کتاب نشت نشا بود یادش امد که در ان گفته اند مملکت ان ها نخبه کش است و نتیجه گرفت اگر الان به دانشگاه برود او را در نطفه خفه میکنند و اجازه ی شکوفایی به او نمیدهند بنا بر این به خانه برگشت و با پولی که برای ازدواج با ناز خاتون کنار گذاشته بود بلیطی به مقصد یکی از کشور های شاخ افریقا که ویزا نمیخواست گرفت اسباب اساسیه را جمع کرد برای پیچاندن مملکت(لازم بذکر است به بهانه ی تحقیقات در ان کشور دوست و همسایه و گرو گذاشتن مبلغی مسئله ی سربازی را هم پیچاند) خلاصه یک هفته ای راه افتاد سوار هواپیما که شد خوش خوشان از این که همه چیز تمام شده داشت به اینده اش با حوری های خارجکی فکر میکرد که ناگهان هواپیمایی که سوارش بود به دلیل فرسودگی و  قدیمی بودن بالش کنده شد و سقوط کرد...وقتی چشم هایش را باز کرد دید در یک بیمارستان خارجکی هست از انجا که باقی قضیه را در فیلم ها دیده بود سریع رفت سراغ اصل مطلب و اطلاعات مغزش را زیر رو رو کرد و دید که ای دل غافل همه ی اطلاعات از ذهنش پریده است.

پایان داستان هشتم (رها)

اندکی بعد تایم چشم هایش را باز کرد.
اه دوباره این جوانک پیر چشم هایش را باز کرد !حق بدهید شما هم اگر هم سن و سال من بودیدو یک جوانک یک لا قبا به عبارت دقیق 17 سال و 363 روز و 12 ساعت و سه دقیقه و29 ثانیه علافتان می کرد دقیقا به همین اندازه دقیقا و بلکه حتی بیشتر گله مند می شدید .از انجام کارم ناراضی نیستم اما حد اقل می بایست به اندازه ی منشی مطبش هم که شده به من استراحت می داد حداقل روزهای تعطیل!بلی به غیر از این 17 سال در تمام عمرم با این همه نکرارو عادت و روز مرگی مواجه نشده بودم.اه!اما چیزی که در این17 سال معاشرت اجباری با این جوانک فهمیدم مکانیسم تغیرات بسیار جالبش است .چه موجود عجیبی است.شروع می کنم برایتان از گفتن ما که انگار محکومیم به این روال زوال ....17 سال و اندی پیش را شما در ابتدای داستان خواندید در ادامه همان شب که برای دومین بار طالع من و این جوانک منحوس به هم گره خورد پیش بینی اش را نمی کردم که اینقدر راحت طلب و زیرک باشد اما ارزویشتکرار هر شب این شب بود... این طور است که من در طول این 17 سال هر شب باید یک ارزویش را براورده کنم از رسالتم گلایه نمی کنم اما قرار نبود که این گونه شود...بیخیال قصه ی غصه های ما.می خواستم از تایم برایتان بگویم در حین این امداد اجباری سیر زوالش را دیده ام تایم جوان زیرکی بود اما هدف را فراموش کرده بود که انچه که به دست می اورد تنها بهانست و مهم جنگ است برای رسیدن .این طور بود که تایم تبدیل شدن به انسانی قوی را با ترس موهوم از دست دادن من تاخت زد سال هاست که می بینم سیر نمی شود دنبال دوایی است برای تسکین اما همچنان بیهوده می دود...

پایان داستان نهم (بانوی نیمه شب)

زمانی که آقای تایم از خواب بیدار شد انبوهی از اطلاعات مقابل چشم هاش رژه رفتند. با ترس و وحشت بلند شد و تمام لباسهاش رو در آورد و پرید داخل حمام و 67 دقیقه زیر دوش آب جوش موند و 3 تا صابون و تمام شامپو رو روی بدنش خالی کرد چون اون حالا کاملا درباره انواع میکروبها و باکتریها و انگل های موجود در اطرافش و حتی در بدن خودش اطلاعات داشت و میدونست که هر باکتری چه بیماریهای وحشتناکی که بوجود نمیاره. بعد از اینکه از حموم بیرون اومد نیم ساعت تمام رو به مسواک زدن اختصاص داد و بعد لباسهای تازه ای رو که دیروز خریده بود انداخت توی وایتکس و بعد سعی کرد اونهارو اطو کنه و بالاخره لباس تنش کنه پس اونهارو بعد از 40 دقیقه از وایتکس خارج کرد و شروع به اطو زدن اونها کرد که در اثر استنشاق وایتکس بخار شده دچار مسمویت شد و بدرود حیات گفت.


گاو قهوه ای پشت چمن های عصر حجر

تقدیم به آنشرلی با موهای به رنگ شب

گالری نقاشی مداد رنگی صفر و نیم


 دلم گرفت از آسمون هم از زمین هم از زمون ...

بشنوید  + لینک کمکی


 
 در آن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود، به حمام شد، درویشی او را خدمت می‌کرد و دست بر بازوی شیخ می‌نهاد و شوخ از پشت شیخ بر بازو جمع می‌کرد چنانک رسم ایشانست تا آنکس ببیند. در میان این خدمت از شیخ سؤال کرد کی ای شیخ جوانمردی چیست؟ شیخ گفت آنکه شوخ مرد پیش روی او نیاری. حاضران انصاف بدارند کی کسی درین معنی بهتر ازین سخنی نگفته است.
 
 

 

آیکونهای زیباساز     

دریافت کد آیکون های زیبا سازی وبلاگ


 
 برمی گردد به روزگاری که با کامپایلر های عهد چارلزبابیج میرزا، بازی می نوشتم. ۱۰ مرحله داره و از کرامات بازی های دست ساز این است که کد تقلبی برایش وجود ندارد. آن زمانی که نوشتم اسمش بازی فکری بود. الان رو نمیدونم. هر جا گیر کردید کامنت بگذارید یه کوچولو راهنمایی افلاطونی نثار کنم. اگر سیستم عامل شما ویندوز 7 است و بازی اجرا شد که شد. اگر نمیشود کارت گرافیک خودتون رو Disable کنید. Start>computer- right click>propertise>Device manager>display adapters . به کسانی که ده مرحله را رد کنند نسخه ی دوم بازی جایزه داده خواهد شد :)
 
 
 
 

 پیشنهاد :

  PianoNocturn  موسیقی بی کلام برای وبلاگ /  خانه ای در کویر و پایان داستان  جانی روداری و رفقا / دختر همسایه / زمان به وقت میخک آقای صفر و نیم/حكايت پسر بي ذوق پادشاه ! طنز /رنگ بازی / همچو حافظ به رغم مدعیان .../ و اینجا

ای دل غلام شاه جهان باش وشاه باش

فلسفه های روزانه (3)

$
0
0

  

- اساسا ناهار و شام است که مشمول پرسش"چی داریم؟"میشوند و این مذاکره، خیالی که: فردا صبح، نون پنیر گوجه بزنیم یا کره عسل ؟ اگر بحثی هم برای صبحانه بود حتما پای کله پاچه در میان است.

- یک باستان شناس برای دق دادن میلیون ها ساعت ساز کافیست. بله : این کوزه متعلق به سه تا چهار هزار سال پیش میشه.. آخه پدر آمرزیده، این وسط هزار ساله.

- در کارگاه ضرب سکه اگر یک سکه از آن تو شد شد، نشد نشد.

- بالاخره آتشبسی، صلحی، قطعنامه ای. این جنگ زرگری کی تمام میشه؟

- مکبث فکر می کرد دستان خونی گناهکارش هفت دریا را سرخ خواهد کرد. یکبار هم به ذهنش نرسید فرضیه اش را اثبات کند.

- قطعا که نه ولی حقا اگر ریاضیات گسسته همان اساس الاقتباس خواجه نصیر نباشه پس چیه.

- در باب درد دل زودپز و سماور همین بس که نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم.

- حواس جمع باش .یک کفتر خوب، سیگار نمیکشه، حرف نمیزنه، اصلا هیچ کاری جز پرواز نمیکنه.

- من که جیک و جیک میکنم برات، اصلا میذارم میرم.

- از ماضی مرقوم تا مضارع موعود، دنیا چیزی کم دارد.

-  این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است.

- برخی سوال ها نه پرسشی اند نه استفهام انکاری. وقتی شنیدی: تا کی غم زمانه، به ساعتت نگاه نکن.

- قاشق زنی کاری نداره. مشت بزنی توش گرد میشه، دمش رو بکش دراز میشه. طراحی صنعتی هم کشکه دیگه.

- با گریه ی زیاد، با خنده های کم.

-  "به درد نمیخوری"یعنی "به درد من نمیخوری". حذف درد به قرینه نارفیقی.

- خدای طبس از هلیکوپترهای آقای کارتر قوی تر است.

- شاید بشود با رخ، اسب یا حتی یک سرباز ساده، وزیر حریف را زد. سوال اینجاست که اگر جای وزیر سرپرست گذاشت چی؟

 

فلسفه های روزانه ۱ - فلسفه های روزانه ۲


 

 دروبلاگ گروهی     یک رب مانده    ما را بخوانید

 


 

      ربطی به شرطی شدن دل بی صاحبمان ندارد. آخرین غروب ذیحجه که هوا در مایه های آبی نفتی رنگ ببازد، صاحبش پیدا می شود و دق الباب. در دیار ما عشق هم برای خودش ژن دارد. ارثی است به مولا. از احوالات اقصی نقاط خالی الذهنم، اینجا اما آغوز را زیر پرچم ارباب چکاندند حلق ما. قرتی قربیلک ترین مان هم غلاف می کنیم اجمعین اخلاق کلنگی را به حرمت اربابی که دایره المعارف ادب است. دَیّار البشری نیست در در دیار ما که محرم بشود اما دهلیزش قلوه کن روضه ی خنجر و حنجر نه. همه مان که جان و جثه ی رفتن زیر علامت بیست و یک تیغه را نداریم، اما کم کمش ریز و درشتمان قطار میشویم پشت دسته به طلب تراب. طابق النعل بالنعل، مشکی رنگ عشق است.

مادرم میگفت جگرت گرم است، هل تو چایی نریز، تخمه نشکون، گرمی نخور که اینطور کهیر بزنی. خودم فکر می کردم حساسیت فصلی است. رفیقم اصرار داشت که هونگ، برو تست قارچ بده. دکتر پوست اما تشخیصش اگزمای عصبی بود. نورودرماتیت. ضد افسردگی سه حلقه ای نوشت، برای هر شب یک عدد دوکسپین. به مادرم گفتم تشخیص دکتر سندرم جگر گرم است. برای رفیقم لفظا نتیجه تست قارچ خیالی را جعل کردم که کلنگ، راست گفتی، قارچ بود. خودم هم که از اول می دانستم حساسیت فصلی است. 

 خدا مرگم بده. این زعفر جنی کی بود رفت تو زیرزمین حاج خانوم؟

-  این دو پاره استخون ذلیل شده ی خودمه خانوم فتاحی جان. تیر اجل خورده حواسش به قد و قواره ی بچه غول های محل نیست که. آش و لاش میاد خونه میچپه تنگ زیرزمین، ذکر آبدار حواله طرف میکنه. یکی نیست بگه آخه کور شده سرت رو بنداز پایین، دهن به دهن گنده تر از خودت نذار بچه. تو که هیکلت به چوب سیگار فتحعلی شاه گفته زکی با یخه ی گنده لات های سی متری چه کار داری؟

-  هق هق ه ه .. سرکوفت نزن عزیز. شلغم نیستیم که.ناموس ناموسه. چه آبجی خودمون چه صبیه ی حاجی فتاحی.


 
 
 
 
ماه، ماهی، آبی
 

 

مگر می‌شود که رئیس جمهور شما را بکشند و شما هیچ حرفی نزنی. سی سال از ترور رجایی می‌گذرد و هنوز یک فیلم راجع به آن ساخته نشده است. بعد در همین تلویزیون من دو سه تا فیلم راجع به آلنده دیدم. مگر آلنده گنده‌تر از رجایی است؟ دراماتیک هم هست. از کاسه بشقاب فروشی کنار خیابان، تا رئیس جمهور شدن رسیده است..

فیلم راه‌های آقای کیارستمی را گذاشتند. یکی از بچه‌ها از او سؤال کرد. آقای کیارستمی، ببخشید. اگر اسم شما را از روی فیلم بردارند. فکر می‌کنید، با فیلم بچه‌های سینمای جوان گناباد برابری می‌کند؟ ولی برای این فیلم، روشنفکرها داشتند دو سه دقیقه، کف می‌زدند. قضیه پادشاه لخت است...

در وبلاگ وحید جلیلیبخوانید


 
  
 
 

 
 كجاست كعبه اگر مسجد الحرام تويي تو /  قسم به كرببلا حج من تمام تويى تو   /  همه نمازى و نيت ، قيام توست قيامت   /   شهيد ظهر تشهّد تويى ، سلام تويى تو   /  سر بريده و آيات بينات ؟ چه حالى !  /  يقين كه ركن يماني تويى ، مقام تويى تو   / به سعى سجده به گودال قتلگاه تو رفتم   /  نه سر برآورم از سجده تا امام تويى تو  /  تو بيت اوّلى و كربلاست اوّل بيتم  / تو بيت آخرى و آخر كلام تويى تو 

عشق علیه السلام


 
بعضی کتاب ها را باید چند بار خواند
اما برخی را چند وقت یک بار..
 
 
 
از نفحات نفت رضا امیرخانی:
 
باز بگذار روایتی دیگر بگویم از کارآفرین ایرانی.خانِ ایلیاتی سال هاست که مرده است. خان ایلیاتی را در اصلاحات اراضی و انقلاب سفید ،قبلی ها چنان کله اش کرده بودن که دیگر مرده ریگی از وی به مسوول سه لتی نرسد.دخترِ خان،که عاقله زنی است مرد صفت،سال ها پیش چند تکه ای زمین فروخته است و رفته است ینگه دنیا.در میانه ی شازده های قجر و ترتوله های پهلوی که برده اند و خورده اند و به دریوزه گی افتاده اند،این یکی جنم دار بوده است و تجارتی به هم زده و مال و منال خان را رو به روی جعبه ی آینه گذاشته به تماشا.بعد از عمری،سر پیری،هوس دوغ و سرشیر چوپان هاش را کرده و برگشته به اصل.
حالا در همان شهری که شده است مرکز استان ،خانه ی زمستانی خان را احیا کرده است و سالی یک ماه بیتوته میکند در این مرکز استان درجه دو.فرض کن شهرکرد فی المثل.دخترِ خان،هر بار که بار سفر را به زمین می زند در فرودگاه تهران،باید پژو بگیرد به کرایه و برود به شهر به ده ساعت مشقت که اضاف می شود به مشقت سفر بیست ساعته از ینگه دنیا.سال دوم،می فهمد که در شهرش،فرودگاهی ساخته اند بزرگ،که هواپیمای پهن پیکر نیز در آن قابلیت نشست و برخاست دارد.پرس و جو می کند و جلسه میگذارد و در می یابد که شرکت های هواپیمایی که بزرگ ترین شان نیز دولتی باشند،تشخیص داده اند که صرفه ی اقتصادی ندارد پرواز از پای تخت به شهر کرد فی المثل.هر چه می کند راضی نمی شوند به انتحان تاسیس خط پروازی.
دخترِ خان،فی الفور دست به کار می شود و از طریق فرزندان و شرکت ینگه دنیا،مظنه ی اجاره هواپیما را به دست می آورد. می رود سراغ کوچکترین شرکت خصوصی و کوچکترین-و طبعاً اقتصادی ترین –هواپیمای روسی را "چارت"می کند برای هفته ای دو پرواز به شهر کرد و برگشت.قبول می کنند و یک ماهه قرارداد می بندند. در همین مدت از املاک و سر قفلی های خان،دفتری هم برای خدمات پرواز راه می اندازند و در دوره مهمانی هایی که به افتخارش در شهر می گیرند،به مدیران صنایع و گاو داری ها و کشت و صنعت ها ،پیش نهاد می دهند که از پرواز او جا بگیرند و مهمان ها را با هواپیما بیاورند و الخ...
تا یکی دو ماه دخترِ خان ضرر می دهد از جیب،اما به قاعده ای مجرب است که بداند فصل رد نشده ،سود آور می شود طرح پروازی او.در شش ماه دخترِ خان که حالا با خیال راحت برگشته است به ینگه دنیا،از این راه سود میکند و سود را شادی ارواح خاک خان سرریز میکند در شهر برای ایتام و بیوه گان...
ماه هفتم ،که خبر این پرواز چارتری به گوش سنگین باقی شرکت ها می رسد،مقام منیع ریاست بزرگ ترین خط هوایی سه لتی ،رگ گردنی می شود و تشر می زند به معاونت بازرگانی که تشر بزند به مدیریت کل توسعه که تشر می زند به دفتر استان ها که تشر بزند به...نتیجه این می شود که مسوول سه لتی بلافاصه خط پروازی راه می اندازد به شهر کرد.به جای هفته ای دو پرواز که دخترِ خان با کلی آزمون به آن رسیده بود،هر روز یک پرواز می گذارد و به عوض هواپیمای روسی ،به ترین فوکرِ 100 را می گذارد در خط.بلیت آب دررفته ای دخترِ خان را نیز مظنه می کند و زیر نرخ آن ،قیمت گذاری میکند برای بلیت...
نتیجه؟مدیران و تجار و سایر مشاهیر شهر،آرام آرام بن کن می شوند به سمت پرواز خط هوایی سه لتی که هم پرواز به تری دارد،هم پرواز روزانه و هم بلیت ارزان تر.هواپیمای دختر خان،ضرر می دهد. به ش خبر می دهند.دختر خان،می گوید شادی روح پدرم،خط راه انداخته بودم برای مردم شهرم،کسِ دیگری زحمت ش را بکشد، به تر...
نتیجه؟پرواز دختر خان در رقابت با منبع لایزال پول دولتی کم می آورد و بال ش قیچی می خورد.
اما...دختر خان،حالا در ینگه دنیا با تجربه ی مدیریت پرواز چارتری،چند پرواز از از دلتا و نورث وست اجاره کرده است برای مراسم عزاداری محرم ایرانیان نیویورک و هفت سین عید کالیفرنیا و...دختر خان ،سال بعد دوباره می آید ایران و دوباره مجبور می شود پژو کرا کند و برود به سمت شهر کرد...چرا؟!
خط هوایی سه لتی ،بعد از سه ماه کار ، بیلان می آورد که اصلا این خط سودده نیست ،قبل تر هم گفته بودیم...پرواز سر سه ماه جمع می شود و دیگر دختر خان –که هنوز در میان اشتغالات ش مدیر پرواز چارتری است در ینگه دنیا-حاضر نمی شود تا بیاید و پرواز را احیا کند و دوباره رقابت کند با نفت بی حساب...نه دخترِ خانِ قشقایی که پسرِ خانِ کشکولی نیز،که نوه ی خان بهلولی نیز...دیگر نه خانی می آید و نه خانی می رود...
 
با تشکر از خانم یک هفتمجهت تایپ

 
پیشنهاد:

البته یک رب مانده /نزد سلماني چخوف/ مجموعه موسیقی های بی کلام برای وبلاگ / در زمین که می کاریم ؟  نشت نشا / و غزل های روان ما را بس آقای صفر و نیم /ای چشم تو بیمار گرفتار گرفتار فاضلنظری/ای سجود باشکوه وای نماز بی نظیر  سعید بیابانکی / لنگستون هیوز /مردي كه ميدان گلادياتورها را می‌دزديد   جانی روداری از  مجموعه داستان های کوتاه/آدم هایی که نمیبینیم/ عقل بهتر است یا مو / + ماجرای فیلم من مادر هستم در هفت /

بسی گردش کند گردون بسی ليل و نهار آرد

$
0
0

 

جان برادر، رفاقت با کاسبی تومنی صنار توفیر داره. بله آقا جان، رفاقت این نیست که دنبال کوپن جمع کردن باشی برای مضارع. این نیست که سبک سنگین کنی ببینی طرف به چه دردی میخوره، بعد فیتیله رفاقت رو باهاش بالا و پایین کنی. این فقره  تنظیمات، خط و خیال حجره نشین بازاره عزیز جان. خلق الله که دوا و دارو نیستند بگردی که کی، علاج کدوم درده.اصلا رفاقت یعنی شبها از درد رفیقت، تو اسیر دیازپام شی. به قول اون آقا"رفیق خوب و با مرام همه چیزش را پای رفاقت می‌گذارد".چه سرش فاق تا فاق عرش رو رفو لازم کنه ،چه تای کمرش گوش تا گوش فرش رو طبیب لازم. همیشه باس پشتش باشی. یه نظر بنداز ببین اگر یکی درمیون نیستی، خداوکیلی دکوربندی رفاقت رو اینطور خط خطی نکن عزیز دل. یک کلام بگو کاسبم، کوپن فروشم، نگو رفیقم.


"علم غیب نداشتم که"را در یک رب ماندهبخوانید.

گر چه ما بندگان پادشهيم

$
0
0

  

     اکثر آدم کوچولو ها بس که توی دنیا، آدم کوچولو ریخته حتی نمیدانند که چقدر هستند. عده ی کمی از آنها به طور اتفاقی بالای سرشان را نگاه می کنند و آدم بزرگ ها را می بینند. پس می چسبند به آدم بزرگها. باهوش ترها حتی مثل نردبان یک آدم بزرگ را میگیرند و میروند بالا.  فکر کنم اشکالی هم نداشته باشد. پرنده هایی هستند که تمام زندگیشان را بر پشت کرگدن ها می گذرانند. کسی هم سرزنششان نمیکند. چون آنها واقعا بزرگ نیستند  و البته این را خودشان می دانند. اما بین پرنده کوچولو ها و آدم کوچولو ها فرق هست. آدم کوچولوها، مطمئن نیستم بدانند که بالا رفتن فقط مختصات ارتفاعشان را تغییر می دهد نه حتی قدشان را، چه برسد به اینکه واقعا بزرگ شوند. در توهمات عجیبی غوطه ورند. فکر می کنند وقتی دیگر آدم بزرگی توی دنیا نباشد آنوقت آنها همگی بزرگ به حساب می آیند. و من هیچ پرنده کوچولویی را نمیشناسم که از جیبش یک دشنه در بیاورد و بر پشت کرگدن فرو کند، چون آن ها می دانند این کار بزرگشان نمیکند. و آدم بزرگ هایی که پشتشان دشنه ای کاشته شده. حتی اگر دستشان به دسته دشنه هم برسد آن را در نمی آورند.


طاقباز، روی پشت بام را در یک رب ماندهبخوانید

از ریگ روان عقیق می‌رست

$
0
0
 

      تمام دیالوگ ها به مونولوگ بخشپذیرند. بالای تپه شن فهمیدم که پسرخاله ها حرف خودشان را می زنند و من حرف خودم. آدرس خرابات مغان را ندارم ولی راه قله ی تپه شن از اون وره بچه جان. رنجه مشو، جهد مکن، زور نزن، دست و پا جهنم، سر زانو هات پاره میشه.. که وجدان خوب با کت و شلوار دامادی روی دوش راست جلوس کرد: ببین اخوی بعضی اصوات ارزش مونولوگ هم ندارند، وزوز نکن.

و جناب خیام .سلام علیکم. اما بعد. خط نوشته ی جناب عالی رویت شد. ابهامی عارض گشته که علی الاصول از جنابتان انتظار رفع و رجوعش را داریم. جز سه شنبه شب ها که آش و لاش فوتبالیم و غرق در اضغاث احلام پنالتی و لایی و یه پا دو پا، یک شب دیگر نزول اجلال کنید در خواب این بنده ی نگارنده جهت پاره ای توضیحات. اینکه میفرمایید گر باده خوری تو با خردمندان خور، یا با صنمی لاله رخی خندان خور، صنم لاله رخ خندان و باده  طلبت، خردمند از کجا گیر بیاوریم مرد مومن. انگار از احوالات دنیا بی خبرید اخوی که یاران موافق همه از دست شدند. فی الحال تا موعد دیدارتان ما به معیت این خاله زاده  ها یک غلتی بزنیم از این قله ی بشر ساخته.

     معلم های گالیله اگر پسرخاله داشتند، اگر وجودش را داشتند یکبار بزند کنار جاده و بی خیال مقصد، غلت خوردن از تپه شن را سنجه کنند، روی زبان اون بنده خدا فلفل نمیریختند. اما تو باور نکن. سر زانو گاهی مهمتر از چرخیدن یا ثبات زمین است. اما درجه ی اهمیتش عمرا به نیم ساعت دوران چرخ گردون نمی رسد. چرخی که به رنجر شهربازی گفته است زپلشک. خردمندان را بی خیال، بپر.  یک.. دو .. سه ..


 
پیشنهاد :

 یک رب ماندهبخوانید / مجموعه موسیقی بی کلام /حسن روی تو به یک جلوه که در آینه  آقای صفر و نیم / علم و زنده گی رضا امیرخانی /  ذکر فضیل عیاض  تذکره الاولیا / عوامل اخلاقي تمدن - ازدواج تاریخ تمدن ویلدورانت / برگ ها غزل چمن ها قصیده / میان خاک سر از آسمان در آوردیم سعید بیابانکی / انتقام هنری آقای صفر و نیم/ ابزار جملات تصادفی /  اتوبوس شهری شماره ۷۵   جانی روداری از مجموعه داستان های کوتاه /  نطق حمید رساییدر مجلس / زمان به وقت میخک


نهم دی چند سال پیش

$
0
0
 

   نهم دی ماه چند سال پیش، جایتان خالی کفن پوش، به معیت تنی چند از رفقا رفته بودیم انقلاب، که حرب لمن حاربکم. چندوقت بعد یک سایتی از ینگه دنیا عکس مان را از اینترنت برداشته و دور سر بنده ی نگارنده و چند تا از رفقا دایره قرمز کشیده بود که این ها را شناسایی کنید(!).بیچاره یا ترجمه ی بابی انت و امی را بلد نبود یا اصلا نمیدانست کفن یعنی چه.

 

فانوس زرین عمار

$
0
0

 

       برای سال بعد برویم سراغ سینمای داستانی. بی تعارف باید برویم. نه این که مستند را رها کنیم. مستند اصلا نقطه قوت عمار  است. اما همان وقتی که مستند شمارش معکوس در سالن شماره دو پخش می شد، خیلی ها توی سالن یک سینما فلسطین که تقریبا پر هم بود داشتند قلاده های طلایی که چند بار دیده بودند را دوباره می دیدند. یادمان باشد آنچه که ترابایت ترابایت کف خوابگاه های دانشجویی هارد به هارد می شود مستند نیست. فیلم سینمایی و سریال است. یک کلام، قصه است. و ما نباید داستان را رها کنیم. که اگر رها کردیم و داستانی نساختیم لشکری از سهید سهیلی ها و فرحبخش ها و جیرانی ها، برایمان فیلم میسازند و با حفظ سمت فیلممان هم می کنند. مستند عالی است. مخصوصا وقتی غرض و مرض پشتش نباشد و خدایی برای اصلاح. اما کسی عصر پنجشنبه و جمعه اش بلیط نمیخرد به معیت خانواده برود سینما مستند ببیند. و این آنقدر مهم است که درهفت، گبرلو هم از تعداد کم آثار داستانی می پرسد و نادر طالب زاده صحه می گذارد، که باید برویم سراغ این سینما. 

و حتما نباید دلمان را خوش کنیم که، مثلا حاتمی کیا داریم. آخرین فیلم حاتمی کیا که بشود گذاشت کنج دل جشنواره عمار، به نام پدر سال هشتاد و پنج است. یعنی از به نام پدر هشتاد و پنج  تا چمران نود و یک، شش سال حاتمی کیا فیلم عماری نساخته که هیچ، این وسط زحمت یک گزارش جشن هم  کشیده. این اما تقصیر آقا ابراهیم نیست. فیلمساز است و میخواهد فیلم دعوت را تجربه کند فی المثل. تقصیر ماست که به قول یک عزیزی، نسل نشسته ایم. که اگر ایستاده بودیم سالی سه چهار تا فیلم در قد و قواره های آژانس از سینماگران مختلف داشتیم.

*  اصلا حالا که اینطور شد بنده ی نگارنده همین سال بعد با یک اثر داستانی می روم عمار، نه به طلب فانوس زرین ها. نه. چون دو پاراگراف بالا را اول خطاب به خودم نوشتم. بسه دیگه نشستن. جای ما وسط میدان است.

+ سینمای عشقی


 
شخص در اجابت استعجال دارد و بعد به تأخير مي‏افتد، در اينجا موجب مي‏شود كه آن فرد قنوط كند و بعد هم مأيوس ‏شود. مأيوس كه شد، دعا را كنار مي‏گذارد. چقدر بر اين تأكيد مي‏شود كه اگر كسي دعا را ترك كند، خدا به او غضب مي‏كند و از او خشمگين مي‏شود. البته نمي‏خواهم بگويم اين معصيت است. بحث اين است و بر اين تأكيد شده كه اگر در اجابت كمي تأخير شده، نبايد سرخورده بشوي و دعا را كنار بگذاري. اينكه عبد بايد از خدا درخواست كند، براي «تحكيم رابطة ربوبيّت و عبوديّت» است. اگر بنا بشود كه خدا همة چيزها را درست كند، اصلاً و ابداً خدا يادمان مي‏رود. از ياد مي‏بريم كه پروردگار چه كسي است؟ چون دعا در ارتباط با احتياجات، چه معنوي و چه مادّي است. دعا براي تحكيم رابطة ربوبيّت و عبوديّت عبد است. تحكيم اين رابطه است، كه مي‏گويد دعا كن و از من بخواه تا به تو بدهم.
 
 
ما فقط به سراغ خواسته‎های دنیایی خودمان می‌رویم و فکر نمی‌کنیم که برخورد آن با مسائل معنوی چگونه است؟ آیا حال من عوض می‌شود یا نمی‌شود؟ اعمالم تغییر می‎کند یا نمی‎کند؟ گاهی ضرر آن حاجت اصل نیست بلکه خصوصیّات آن مطرح است. یعنی چه؟ به این معنا که اصل آن مضرّ نیست، امّا مقطعی که به آن شخص می‌خواهند بدهند باید مقطع خاصّی باشد. در یک مقطع به ضرر او است و در مقطع دیگر به نفع او. الآن که آن بنده تقاضا کرده مقطعی است که به ضررش است، پس می‌گذارند، هر وقت به مقطعی رسید که به نفع او شد، به او می‌دهند؛ یعنی «تأخیر در اجابت». ما اینطوریم که همه در بستر مادیّت و دنبال امور مادّی هستیم؛ دنبال این هستیم که در دعا مسائل مادّی را در نظر بگیریم و اصلاً در کنار این، مسئلۀ معنویّت را در نظر نمی‌گیریم. یعنی چه؟ به این معنا که ممکن است، چیزی در ظاهر، از نظر معنویّت به نفع من باشد، در حالی که به ضرر است و ظرفیّت آن را نداشته باشم.
 
يكي از صفات خداوند «حكيم» است، يعني به مصلحت عمل مي‏كند به این معنا که خدا مصالح و مفاسد را بهتر از من تشخيص مي‏دهد. حكمت اقتضا مي‏كند كه خداوند بر طبق مصلحت عمل كند. از اين طرف گفته هر چه از مایحتاجت است بگو و از آن طرف آنچه را كه به نفع من است بايد بدهد. او هم كريم است و هم حكيم است. كرم اقتضاي اعطاء میکند و محلّ اعطا است. امّا در حكمت كه حكيم است مي‏گويد: وقتی به ضررش باشد و به مصلحتش نيست به او نده. حكيم به مصلحت عمل مي‏كند نه به مفسده. اگر بخواهي برای خدا تعيين، تكليف بكني، در اینجا حكمت اقتضا مي‏كند که به او بدهد تا بعداً مفسده‏اش را بفهمد. دیگران اصرار مي‏کنند و دعایشان مستجاب میشود امّا برای شخصی که تعيين تكليف مشخّص میکند حكمت اقتضا مي‏كند كه حکمتش را نشان بدهد. حكمتش اقتضا مي‏كند، در اینجا که دعا را به اجابت نرسانده به آن شخص حکمت را بفهماند.

رمضان ۹۱- با صدای مرحوم آقا مجتبی تهرانی بشنوید ۱ و ۲ و ۳

اقامه نماز رهبر انقلاب بر پیکر آیت الله آقا مجتبی تهرانی فیلم


 میان خاک سر از آسمان در آوردیم ، چقدر قمری بی آشیان در آوردیم  ، وجب وجب تن این خاک مرده را  کندیم ، چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم ، چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر ، چقدر آینه و شمعدان در آوردیم  ، لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک  ، درست موسم خرما پزان در آوردیم  ، به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم  ، عجیب بود که آتشفشان در آوردیم ، به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت  ، چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم ، چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم  ، زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم ، شما حماسه سرودید و ما به نام شما  ، فقط ترانه سرودیم و نان  در آوردیم  ، برای این که بگوییم با شما بودیم ، چقدر از خودمان داستان در آوردیم ، به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها ، برای این سر بی خانمان در آوردیم ، و آب های جهان تا از آسیاب افتاد ،قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم

 مجموعه اشعار سعید بیابانکی


 
  وصیت کرده بود در مراسم تشییع جنازه اش، تا گلزار شهدا، دستش را از تابوت بیرون بیاورند تا همه بدانند آدمی در کوچ از دنیا، با دست خالی می رود.

شهید سید عبدالظریف تقوی سوق


  دستمال تا شده در جیب بغل کت مردانه ت، فقط برای پاک کردن اشکهای کسی باید باشد که از تمام دنیا فقط یک تویی را دارد که از دست زندگی پناه آورده بر آغوشت و یک دل سیر زندگی ش را اشک ریخته بر زمین و تمام شده رفته پی کارش !      نوشته داش بهی با عنوان دستمالدر یک رب مانده


 
 
 
در سال 72 که دانشجوی دانشگاه امام صادق (ع) بودم در روز جمعه‌ای رادیو اعلام کرد سیدمرتضی آوینی که در حال ساخت فیلم بوده است به شهادت رسیده است که به سرعت به دفتر بسیج آمدم و پارچه مشکی طلب کردم و گفتم می‌خواهیم زودتر بزنیم که مسئول دفتر پرسید آوینی کیست و من درباره شخصیت آوینی در موضوعات مختلف توضیح دادم و مسئول دفتر بسیج، شهید آوینی را نمی‌شناخت. مسئول فرهنگی واحد بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق (ع) تا آن روز نام آوینی را نشنیده بود در حالی که کلاس‌های آموزشی مختلفی می‌گذاشتند و وضعیت تهاجم فرهنگی را آموزش می‌دادند و در این کلاس‌ها در مورد مناطق مختلف شهر تهران آموزش می‌دادند و هیچ گاه از آوینی نامی آورده نشد.مشکل ما همین مسائل است که هر چند سالی یکبار مهدویت، شیطان پرستی و... مد می‌شود. در سفری به برازجان فردی آمد و خوش‌آمد گفت و توضیح داد که ما کار فرهنگی انجام می‌دهیم که من پرسیدم چه کاری انجام داده‌اید که گفت چهار گیگ از انحرافات شیطان پرستی را دانلود کرده‌ایم و در حال شناسایی گروه‌های دیگر هستیم که من پرسیدم فلانی و فلانی را می‌شناسید که جواب داد نه، و پرسید که آن ها چه کسانی هستند که من گفتم از بچه‌های همین شهر و همسایه شما هستند که آنها را نمی‌شناسید.بار دیگر پرسیدم که آیا یک شیطان‌پرست دیده‌اید که جواب داد نه...
 
 
 

 
 
۱۶ الی ۲۲ دی ماه، در وبلاگ گروهی یک رب ماندهمی توانید داستان هایی در باب یک آسانسور معیوببخوانید.
 
 
 
وجدان کاری
 
همه چیز ازاشتباه شرکت پست شروع شد. وقتی که برای سازمان فضایی، تی ان تی، و برای پیمانکار تخریب برج مسکونی چهل طبقه ی داکوتا، سوخت موشک فرستاد. همه از سرنوشت آپولو یک خبر داریم. درواقع جزغاله شدن فضانوردان مرحوم کریسون، اد وایت و راجر چافی همه اش تقصیر شرکت پست بود. اما کسی از سرنوشت برج چهل طبقه مسکونی داکوتا خبری ندارد. حقیقت این است که برج مذکور به جای تخریب از بیخ و بن کنده و مثل یک موشک به فضا پرتاب شد و در انتهای راه شیری، مثل یک قمر شروع کرد به چرخیدن دور سیاره شامپوزیت ها...
 
  ادامه داستان را اینجابخوانید 
 
 

 
 مرحوم گلابدره ای خاطره ای دارد از آل احمد. می گوید: زمانی داشتم از مدرسه به سمت تجریش می رفتم دیدم آل احمد که آن زمان مسئول کانون نویسندگان ایران بود و ابهتی داشت که ساواک از او حساب می برد ، می گفت دیدم؛ یک پالتو در دست دارد و در حال گذر از خیابان است. رهگذری به او گفت: ببخشید این کت فروشی است؟ آل احمد در پاسخ گفته بود: خیلی خوشحالم که هنوز هم در خیابان می شود من را با یک دستفروش اشتباه گرفت؛ بنابراین من می توانم با مردم ارتباط برقرار کنم.یادم هست یک جایی چند نفر می گفتند کتاب "مدیر مدرسه"آقای آل احمد، به درد نمی خورد. داستان ندارد، محتوا ندارد، ضعیف است.، گره ندارد، کشش ندارد و اینها. من گفتم که خیلی خوب! شما بیاید یک مدیر مدرسه بنویسید، ببینیم برای شما چه چیزی از آب در خواهد آمد؟ کتابی که بعد از این همه سال باز هم می توان آن را خواند و بدون حس حضور راوی شما را ساعتها به حیاط یک مدرسه پرت کند و درگیرتان کند، این چه طور کتابی است؟ تمام نویسنده های بزرگ خودشان را می کُشند که داستان نویس در داستان دیده نشود و آنقدر درگیر شود که بعد از خواندن سیصد صفحه بگوید: ائه! تمام شد. و باز بگرددحالا اگر یک داستان این طور بود- که مدیر مدرسه دقیقا همین طور است- پس کتاب خوبی است...

 
 پیشنهاد:
  
پیام تسلیت آقا در پی درگذشت آیت الله آقا مجتبی تهرانییک رب ماندهبخوانید/ چندتا بیابونو آباد کردی که انقده سر گرونی؟  پسر پاییزی + دیالوگ محشر از سریال روزی روزگاریبشنوید/ بابا بزرگ بروسلیدانشجوی هرز/ دوره خوراندن جام زهر گذشته : صوت نطق دوم حمید رساییدر مجلس + متن / نطق اول / برگ ها غزل چمن ها قصیده آقای صفر و نیم/ فقط برای عبرت سایر موش ها /کد جملات تصادفی دکتر حسابی /ای سجود باشکوه وای نماز بی نظیر سعید بیابانکی/ نون و قلم نبی است .. / کاش اولش بود آقای صفر و نیم / کانون توطئه  نشت نشا /

صفر مرزی

$
0
0

   

        نقطه ی صفر مرزی اگر ارس، و یاد آدمیزاد باشد که قریب دویست سال ماضی، این طرف یا آن طرف، عباس میرزا و پاسکویچ شاخ به شاخ شده اند، و تهش مانده تحفه ی ترکمنچای و آن مردک ریغو، ابوالخواقین فتحعلی شاه گور به گور، کانهو همستر مشغول تکثیر تخم و ترکه ی قاجار بوده و اوقات فراغتش دریای نور را گل افشان میفرموده، نه این که آدم کشد آهی که گردون پر شرر شی یا اینکه دماغش بسوزد ها. نه. فقط یک نموره همچین نمکی حالی به حالی میشود. روزگار خاله زاده ی صغیر اما خوش است انگار. هنوز اندر خم کلمه ترکیب های تازه است و مانده تا چند سال مضارع برسد به کتاب تاریخ. برای خاله زاده ی صغیر آنطرف نخجوان است و اینطرف ایران. ارس هم رودی که با حفظ سمت، مرز بین المللی. و آن بالا در حالی که پشتم به آسمان نخجوان و برای دوربین ژست بی ربط بودا را پیاده می کنم، مانده ام چرا دقیقا وسط انقلاب صنعتی هرچی شاه کور و کچل شدید العلاقه به نسوان بوده صاف خورده وسط تاریخ ما.


- ما یک رفیقی داشتیم که سه پشت جدش میخورده به یکی از این شازده های کشک الممالک قجری، هال پذیرایی خونه ی پدربزگ این رفیق ما تلفیقی از شهرک سینمایی، موزه اسباب آنتیک و نگارخانه ی  فتوگراف غمباد الدوله و کفگیر السلطنه های قجر بود. صاحبخانه که خودش یک پا ماشین زمان. موتور خاطره گویی اش که گرم می شد تا به روغن سوزی بیافتد و قرص و دوا لازم، مستمع را یک سر میفرستاد تور دو ساعته تاریخ معاصر گردی و عاقبت هم میرسید به این که مرحوم ابوی اش چقدر جیک تو جیک احمد شاه بوده و حتی یکبار با دست خودش پشت همایونی را کیسه کشیده. بعد این رفیقمان را یک روز دیدیم گردنبند فروهر انداخته که بله امروز صبح فهمیدم چقدرخون پاک آریایی تو رگ هامه. آقا یک دو ماهی با روح اهورایی آمد دانشگاه، نفهمیدیم دیالیزی شد، تالاسمی گرفت، چی شد که به همان گروه خون آ.ب منفی اش رضایت داد؛ زد تو کار گردنبند ماه تولد.


 در تاریخنوشته اند : "اگر ما امر كنيم كه ايالات جنوب و ايالات شمال همراهي كنند و يك مرتبه به روس منحوس بتازند و دمار از روزگار اين اقوام بي ايمان در بياورند ، چه پيش خواهد آمد ؟ مخاطبان تعظيم سجده مانندي كرده و گفتند : بدا به حال روس ! بد به حال روس ! - فتحعلیشاه مجددا گفت : اگر فرمان قضا ،شرف صدور يابد كه قشون خراسان با قشون آذربايجان يكي شود و توامان به اين گروه بي دين و ملحد حمله كنند چه خواهد شد ؟ جملگي عرض كردند : بدا به حال روس ! بدا به حال روس ! - فتحعلي شاه مجددا پرسيد اگر توپچي هاي خمسه را به كمك توپچي هاي مراغه بفرستيم تا با توپ خود تمام دار و ندار اين كفار را با خاك يكسان كنند چه خواهد شد ؟ باز جواب آمد كه : بدا به حال روس ! بدا به حال روس ! خلاصه چندين فقره از اين قماش ، اگرهاي ديگر ردو بدل شد و جواب آمد: بدا به حال روس ! بدا به حال روس ! -شاه كه تا اين لحظه بر روي تخت نشسته و پشت به دو عدد متكاي مرواريد دوزي شده الماس نشان داده بود از اظهارات چاپلوسانه مشتي درباري ونزديكان مافنگي خود به هيجان آمده، ناگهان روي دوزانو بلند شد ، شمشير خود را به كمر بسته بود به قدر يك وجب از غلاف بيرون كشيد و اين شعر را با صداي بلند خواند : كشم شمشير مينايي كه شير از بيشه بگريزد زنم بر فرق «پاسكويچ» كه دود از «پطر» برخيزد ! دو نفر از درباريان متملق كه در سمت چپ و راست شاه ايستاده بودن خود را به روي پاي قبل عالم انداخته گفتند  : قربان ! مكش ! مكش ! كه عالم زير و زبر خواهد شد ! شاه قاجار پس از لحظه اي سكوت ، گفت : حالا كه اين طور صلاح مي دانيد ما هم دستوري مي دهيم بااين قوم بي ايمان كار را به مسالمت ختم كنند و مجددا شمشير را غلاف كر د. "   


در یک رب ماندهداستان گروهی آسانسور معیوب را بخوانید :

داستان  وجدان کاری نوشته مجتبی / داستان آسانسور معیوب لعنتی نوشته  بهنام  / داستان آماده ی باخت نوشته زهرا / داستان عطر جامانده در طبقه دوازدهم نوشته مهشاد / داستان یک زندگی نوشته ریحانه / داستان زندگي چقدر خوب است  نوشته  نیما  / داستان حلقه نوشته مریم/  داستان  دل پیچه نوشته حامد / داستان یک فضای چند وجب در چند وجب  نوشته  زینب / داستان شال گردن نوشته بهناز / داستان ذهن نفس کم آورده نوشته باران  / داستان دخترک  نوشته نیلوفر / داستان عادت می کنیم  نوشته فرشته / داستان آسانسور معیوب و یک اتفاق ساده نوشته هستی  / داستان  به هم قول داده بودن... نوشته سعیده / داستان دادا! خرابِست! نوشته زهره

در باب کیفیت تغذیه

$
0
0
 

سی و چهار سال است ساندیسمان را می خوریم

و بی بی سی و صدای آمریکا، گه اضافی

 

ندای "اصلح جلیلی"در بطن "انقلاب"

Viewing all 64 articles
Browse latest View live




Latest Images