گوشه ی مهمی از دوران نوجوانی ام داستان های کوتاه Gianni Rodari بود. و مهمترین جذابیت کتاب "داستان هایی برای سرگرمی" اش، نوشتن سه "پایان داستان" برای هر قصه. حالا برای یکی از داستان هایش به نام " خانه ای در کویر" می خواهم یک پایان داستان اضافه کنم. اگر شما هم یک "پایان داستان" دارید، اضافه کنید. به اندازه ی تمام ذهن های خلاق داستان ساز، جا هست ..
خانه ای در کویر
یکی بود یک نبود، روز و روزگاری یک آقای ثروتمندی بود. ثروتمند تر از ثروتمندترین میلیاردر آمرکایی. حتی ثروتمند تر از پاپرون پاپرون ها. در یک کلام فوق العاده ثروتمند. انبار های کاملا پر شده ای از سکه های طلا داشت، از کف تا سقف پر از سکه ها، از زیر زمین ها گرفته تا زیر سقف های آخرین طبقات انباشته بود از سکه. سکه های نقره ای، سکه های ساخته شده از نیکل، سکه های پانصدی، سکه های صدی، سکه های پنجاهی. لیر ایتالیایی، فرانک سوئیسی، لیره انگلیسی، دلار ، روبل، دینار، خروارها و تن ها سکه از هر نوع و از تمام کشور ها. هزاران چمدان پر و مهر و موم شده از پولهای اسکناس داشت. این آقا اسمش Puk بود. آقای پوک تصمیم گرفت یک خانه ای برای خود بسازد. با خود گفت : خانه ای را در یک کویر خواهد ساخت ، دور از همه چیز و دور از همه کس. در کویر برای ساختن سنگ پیدا نمی شود. از آجر ، آهک، چوب و سنگ مرمر هم خبری نیست. در واقع هیچ چیز نیست جز شن و ماسه. آقای پوک با خود گفت : بهتر، خانه را با پولهایم می سازم. سکه هایم را به جای سنگ، آجر و چوب و مرمر به کار خواهم برد. یک مهندس ساختمان خبر کرد و از او خواست که نقشه ی ساختمان را بکشد. آقای پوک به مهندس گفت : میخواهم این ساختمان سیصد و شصت و پنج اطاق داشته باشه، یک اطاق برای هر روز سال. باید دوازدن طبقه داشته باشه، یک طبقه برای هر ماه در سال. می خواهم در آن پنجاه و دو پلکان وجود داشته باشه، یکی برای هر هفته در تمام سال. تمام ساختمان باید با سکه ها و پولها ساخته شود. فهمیدید؟ مهندس گفت : حداقل یک مقداری میخ لازمه .. پوک گفت : اصلا و ابدا . به جای میخ سکه های طلایی ام را بردارید، ذوبش کنید و با آنها میخ های طلایی بسازید. مهندس گفت : برای پشت بام شیروانی لازمه. پوک جواب داد : شیروانی؟ ابدا. سکه های نقره ای به کار ببرید . به این ترتیب پشت بام محکمی ساخته میشود. مهندس نقشه ی ساختمان را آماده کرد. برای حمل تمام پول های لازم برای ساختمان در وسط کویر، سه هزار و پانصد کامیون به راه افتادند. برای خواب و استراحت کارگران ساختمانی، چهار صد چادر در وسط کویر برپا کردند و بالاخره کار ساختمان شروع شد. ابتدا برای پی ریزی ساختمان به حفاری پرداختند و بعد به جای ریختن سیمان، کامیون های پر از سکه بودند که بارشان را در این حفاری ها میریختند. بعد ساختن دیوار ها شروع شد، یک سکه روی سکه دیگر، یک سکه کنار سکه دیگر. یک سکه را در جای لازم قرار می دادند، رویش آهک آماده شده برای ساختمان می ریختند و یک سکه دیگر رویش قرار می دادند. طبقه اول همه اش از سکه های نقره ای پانصد لیری ایتالیایی ساخته شد. طبقه دوم همه اش از دلار و سکه های نیم دلاری بنا گردید. بعد، درها. که آنها هم از سکه ساخته شدند، یعنی سکه ها را به هم می چسباندند و به شکل در میساختند. وسایل خانه، وان حمام، شیرهای دستشویی، فرش ها، پله ها، میله های فلزی برای پنجره های زیرزمین، دستشویی، همه و همه از سکه بودند و غیر از سکه چیز دیگری دیده نمی شد. هر شب بعد از خاتمه کار آقای پوک یک به یک عمله ها و بنا ها را که از کار مرخص می شدند، به دقت بازرسی می کرد تا مبادا در جیبهایشان، یا در کفشهایشان چند سکه ای پنهان کرده باشند. به همه ی انها می گفت زبانشان را بیرون بیاورند، چون ممکن بود زیر زیبنشان یک روپیه یا پزه تا و یا سکه ی اضافی باقی مانده بود. آقای پوک دستور داد آنها را به زیر زمین و زیر شیروانی ها ببرند، حتی اتاق های زیادی نیز پر از سکه شده بودند و توی اتاق ها تنها یک راه باریکی برای عبور کردن و شمردن سکه ها باقی مانده بود. بعد همه از آنجا رفتند. آقای مهندس، بناها، عمله ها و راننده های کامیون. آقای پوک در خانه عظیم خود در وسط کویر، در کاخ بزرگ ساخته شده از پول، تنها ماند. زیر پاهایش پر از پول بود. چپ و راست. جلو و عقب و به هر طرفی می چرخید فقط پول می دید. پول و پول و حتی اگر معلق هم میزد چیزی جز پول نمی دید. روی دیوار ها صد ها تابلوی گرانبها نصب شده بود: در واقع نقاشی نشده بودند، بلکه پولهای قاب گرفته شده بودند، و حتی قاب ها هم از اسکناس ساخته شده بود. صد ها مجسمه وجود داشت که از سکه های برنزی، مسی و آهنی ساخته شده بود. در اطراف آقای پوک و خانه اش، کویر بود. کویری بی پایان و تا جایی که چشم کار می کرد کویر گسترده بود. بعضی وقت ها بادی از سوی جنوب یا شمال می وزید و در و پنجره های خانه را به هم میزد، از به هم خوردن پنجره ها و در ها اهنگ فوق العاده ای برمیخواست، یک جرینگ جرینگ خوش آهنگ ، که آقای پوک با گوشهای خیلی حساسش می توانست تشخیص بدهد که آهنگ جرینگ جرینگ از سکه های کدام کشور بر میخیزد : آهان این کرون های دانمارکی و این یک هم فلورن هندی است .. آها خودشه این جرینگ هم مال برزیل، زیمباوه، گوآتمالاست .. وقتی آقای پوک از پله های داخل خانه بالا می رفت، بدون اینکه نگاه بکند می فهمید روی چه نوع سکه ای پا گذاشته. آن را از نوع تماسی که سکه ها با تخت کفشهایش پیدا می کردند، می فهمید چون آقا پوک پاهای خیلی حساسی داشت، و همینطور از پله ها بالا می رفت با چشمان بسته زیر لب می گفت : رومانی، هند، اندونزی، ایسلند، گانا، ژاپن، آفریقای جنوبی .. طبیعتا روی تخت خوابی می خوابید که از پول ساخته شده بود : تختخوابی ساخته شده از سکه های طلای ناپلوئونی با ملافه هایی که با دوخت دو دوزه ی اسکناس های صد هزار لیری به هم به وجود آمده بود. آقای پوک هر روز ملافه هایش را عوض می کرد چون نظافت خیلی برایش اهمیت داشت و آدم فوق العاده پاکیزه ای بود. ملافه های استفاده شده را دوباره در گاوصندوق ها میگذشت. برای آنکه خوابش ببرد کتاب های کتابخانه اش را می خواند. کتاب ها متشکل از اسکناس های پنج قاره روی زمین بودند که با دقت کافی صحافی شده بودند. آقا پوک هرگز ار ورق زدن آنها خسته نمیشد، چون آدم خیلی تحصیلکرده ای بود! یک شب وقتی یک کتاب اسکناس های بانک دولتی اتریش را ورق می زد...
اولین پایان داستان (جانی روداری)
یک شب آقای پوک شنید که در میزنند. بدون اینکه اشتباه بکند گفت: این در همان دری است که با سکه های قدیمی ماریاترزا ساخته شده است. وقتی به طرف در رفت، دید که اصلا اشتباه نکرده است. در را باز کرد، چند راهزن بودند: یا کیف پولت را بده یا تورا می کشیم. آقا پوک گفت : خواهش می کنم آقایان بفرمایید . ملاحظه بفرمایید که من کیف پول یا حتی کیف پول خرد هم ندارم. دزدها وارد خانه می شوند اما اصلا توجهی به دیوار ها و درها و پنجره نمی کنند. دنبال گاو صندوق می گردند و وقتی آن را می یابند. می بینند که پر از ملافه است، البته آنها وقت صرف نمی کنند که بدانند این ملافه از نخ بافته شده یا از اسکناس. در همه ی خانه از طبقه اول تا دوازدهم، یک کیف پول یا حتی کیف پول خرد پیدا نمی شود. در بعضی اتاق ها، در زیرزمین ها ، در زیر شیروانی ها، تلی از چیزهای مختلف انباشته روی هم است ولی به علت تاریکی متوجه نمی شوندچه چیزی هستند. از طرفی راهزنان آدم های بسیار دقیق هستند، آنها کیف پول می خواهند و آقای پوک تنها چیزی که ندارد کیف پول است. راهزن ها اول عصبانی میشوند، بعد شروع می کنند به گریه کردن، چون برای این دزدی سراسر کویر را زیر پا گذاشته بودند و حالا با دست های خالی باید تمام راه را برگردند. آقای پوک برای آرام کردن و تسلی دادن به آنها لیموناد خنک تعارف کرد. بعد راهزنها در دل شب گریه کنان به راه می افتند و قطرات اشک آنها شن های کویر را نمناک می کند. از هر قطره اشکی گلی میروید. آقای پوک صبح زود روز بعد در مقابل پنجره هایش یک منظره بسیار عالی از گلهای مختلف دارد تا به تماشایشان بنشیند.
دومین پایان داستان (جانی روداری)
یک شب آقای پوک شنید که در میزنند. او اشتباه نمی کند: این همان دری است که با سکه های طلایی حبشه ساخته شده است. می رود و در را باز می کند. دو تا بچه هستند که در کویر گم شده اند. سردشان است و گرسنه اند و گریه می کنند: به حال ما رحم کنید. آقای پوک در را به شدت به روی آنها می بندن ولی انها به درزدن ادامه می دهند. بالاخره آقای پوک دلش به رحم می آید و به آنها می گوید : این در را بردارید، مال شما. بچه ها آن را برمی دارند. سنگین است اما همه اش از طلاست. انرا به خانه می برند. حالا می توانند برای خودشان شیرقهوه و شیرینی بخورند. یک بار دیگر دو بچه فقیر دیگر می آیند و آقای پوک در دیگری را به آنها هدیه می دهد. به زودی خبر به همه جا می رسد که آقای پوک بخشنده شده و از هر طرف کویر و مناطق مسکونی به سمت آقای پوک می آیند و هیچکس دست خالی برنمیگردد. آقای پوک به یکی پنجره ای هدیه می کند، به یکی دیگر صندلی ای که تماما از سکه های نیم لیری ساخته شده و غیره و غیره. بعد از یک سال پشت بام طبقه آخر را هم هدیه کرده بود ولی هنوز آدم های فقیر مرتبا از چهارگوشه جهانم در صف های طولانی به طرف خانه آقای پوک می آمدند. آقای پوک با خودش فکر کرد : فکر نمیکردم که آدم های فقیر اینقدر زیاد باشند. آقای پوک سال به سال به کمک کردن ادامه می دهد و کاخ خود را در هم میریزد. بعد می رود در یک چادر زندگی می کند، مثل یک آدم بدوی و یا مثل جهانگردی که در کمپینگ ها میخوابد. آقای پوک حالا خود را خیلی خیلی سبک احساس می کرد.
سومین پایان داستان (جانی روداری)
یک شب آقای پوک در حالیکه یک کتاب اسکناس را ورق می زد، متوجه می شود که یکی از اسکناس ها تقلبی است. کسی چه می داند که این اسکناس تقلبی چگونه در ان وسط راه یافته؟ و آیا از این نوع اسکناس تقلبی باز هم در بین پولهایش هستند؟ آقای پوک با عصبانیت زیاد، تمام کتاب های کتابخانه اش را ورق می زند و یک دوجین اسکناس تقلبی پیدا می کند: نکنه سکه های تقلبی هم در بین سکه های خانه ام باشد؟ باید همه را به دقت نگاه کنم. همانطور که قبلا گفتیم او آدم بسیار حساسی بود و این فکر که در گوشه اس از کاخ ، در داخل آجری، در ها یا داخل دیوار ها سکه های تقلبی وجود داشته باشد ، نمی گذاشت خواب به چشمش بیاید. این وسوسه باعث شد که برای یافتن سکه های تقلبی شروع کرد به خراب کردن خانه. اول از پشت بام شروع کرد و طبقه به طبقه خانه را خراب می کرد و پایین می آمد. وقتی یک سکه تقلبی پیدا می کرد، فریاد می زد که: خوب یادم می آید، این سکه را فلان حقه باز به من داد. او سکه هایش را دانه به دانه می شناخت. سکه های تقلبی خیلی کم بودند چون او همیشه در گرفتن سکه ها خیلی دقت می کرد، خوب چه کار می شود کرد، یک لحظه حواس پرتی برای همه ممکن است پیش بیاید. به این ترتیب تمام خانه را تکه تکه خراب کرد و در آنجا در وسط کویر روی کوهی از خرابه های نقره ای، طلایی و اسکناس های بانک ایتالیا نشست. دیگر حوصله دوباره ساختن خانه را نداشت و از طرفی دلش نمی امد آن تل بزرگ طلا و نقره را ترک کند. در آن بالا با ناراحتی زیاد باقی مانده و همانطور که در بالای قله کوهی از سکه هایش نشسته بود رفته رفته کوچکتر می شد و در آخر او هم تبدیل به یک سکه شد. البته تبدیل به یک یکه تقلبی. و وقتی مردم برای برداشتن آنهمه پول آمدند، او را دور انداختند و در وسط کویر رهایش کردند.
چهارمین پایان داستان (آقای صفر و نیم)
آقای پوک، یک شب وقتی یک کتاب اسکناس های بانک دولتی اتریش را ورق می زد، با خودش فکر کرد که هرگز به اتریش نرفته. هرچقدر فکر کرد هم یادش نیامد این اسکناس را از چه کسی گرفته باشد. بعد با خودش فکر کرد که هیچوقت در برزیل و یا هند هم نبوده، پس اسکناس این کشور ها را از کجا آورده. اصلا چی شد که ایقدر ثروتمند شدم. چقدر خوب بود اگر همیشه جوان و سرزنده بودم و باز ثروت جمع می کردم. آنوقت یک کاخ مثل همین در جنگل می ساختم. یکهو چشمان آقای پوک برقی زد و از جا پرید. بله آقای پوک به خاطر آورد که بیست سال پیش در جشن تولد پنجاه سالگی اش، یک چراغ جادوی آنتیک هدیه گرفت که اتفاقا کار هم می کرد و غول چراغ به او گفت که می تواند سه آرزویش را برآورده کند. اولین آرزوی آقای پوک این بود که ثروتمند ترین مرد دنیا باشد و غول چراغ برایش از تمام کشور های جهان سکه و اسکناس ها بیاورد. البته غول چراغ هرچقدر هم غول کارکشته ای باشد برآورده کردن چنین آرزویی زمان می برد و این زمان هجده سالی طول کشید و آقای پوک در همان سال اول که نسبتا ثروتمند شده بود، اصلا یادش رفته بود که اینها همه اش کار غول است و دو آرزوی دیگر هم دارد. آقای پوک دوان دوان پله ها را دو تا یکی پایین می آمد تا هر چه سریعتر به زیرزمین و صندوقچه ی وسایل شخصی اش برسد. در وسط راهپله ها به خودش گفت عجب احمقی هستم، باید این قصر را می دادم همین غول چراغ بسازد یا حداقل او به جای من ته حلق عمله بنا ها را وارسی کند. اشکال ندارد در عوض یک آرزو صرفه جویی کردم. آقای پوک دوان دوان خودش را به زیرزمین و صندوق شخصی اش رساند و به سرعت دستی به چراغ گرد و خاک گرفته اش کشید و غول چراغ ظاهر شد. البته یک مقدار موهایش سفیدتر و کمی خسته به نظر می رسید ولی با همان ادب همیشگی اش گفت : یو ها ها ها .در خدمتم ارباب . آقای پوک که بعد از بیست سال سرچشمه ی ثروتش را دوباره میدید ذوق زده شد و بدون فکر گفت یک کاخ مثل همینی که دارم در جنگل برام بساز. غول چراغ دلش می خواست قوانین غولها را زیر پا گذاشته و گردن آقای پوک را بشکند، چون هجده سال جمع آوری سکه ها و اسکناس ها و حداقل چند ماهی هم ساخت خانه ی جنگلی طول می کشید. اما یک بله ارباب خشک و خالی گفت و غیب شد. آقای پوک یکدفعه به خودش آمد، کجا میری، کجا کجا، نه اشتباه کردم، اول معجون زندگی ابدی، یا عصاره ی جوانی رو برام بیار تا همیشه زنده و جوان باشم، بعد کاخ جنگلی. کجا رفتی ؟ با تو ام غول احمق. اما بند دو تبصره هفتاد و پنج قانون غول های چراغ مربوط به اصل توالی است که می گوید: یک غول قبل از برآورده کردن آرزوی دوم حق ندارد آرزوی سوم را برآورده سازد.
پنجمین پایان داستان (رها)
یک شب که کتاب اسکناس های بانک دولتی اتریش را ورزق می زد چشمش به یکی از کم ارزش ترین اسکناس های کلکسیونش خورد تکه کاغذ بی ارزش او را به سال های دور در حومه ی وین برد هنگامی که تازه رویای میلیونر شدن با دیدن گاوداری و مغازه ی فامیل جدیدشان او را احاطه کرده بود مثل یک فیلم سینمایی تمام این راه دور از 19 سالگی تا همین 1 ماه پیش که اخرین روز 57 سالگی اش را با جمعی از هم سبک ها و رئیس بانک ها و تجار جشن گرفته بود پیش چشم هایش طی شد.پس از این پرش ذهنی به ناگاه حس کرد تمام زندگی اش را پول هایش از چنگش در اورده اند.دچار تزلزل ارزشی یاس فلسفی و سپس پوچ گرایی شد و تصمیم به خودکشی گرفت به پشت بام رفت از انجا که قصر او 12 طبقه داشت جای مطمئنی برای خودکشی به حساب می امد لبه ی پشت بام ایستاده بود قصد گام برداشتن به هوا را داشت که ناگهان خاطراتی قبل از 19 سالگی اش.خاطراتی متصل به رویاهای کودکی فقیر در حصرت داشتن یک اسب چوبی در سرش زنده شد گامش را باز پس گرفت اما سکه ای خوش رنگ از جنس نقره از زیر پایش در رفت هنگامی که از طبقه ی 12 ام باشتاب g پایین می امد خاطره ای که در ذهنش انالیز می شد خاطره ی کارگری بود که هنگام کار گذاشتن سکه های لبه ی پشت بام به جرم دزدی او را تحقیر کرده بود .ان سکه همان سکه ای بود که کارگر برداشته بود.شتاب g به او امان نتیچه گیری اخلاقی برای خواننده را نداد.
ششمین پایان داستان (ندای عدالت)
یک شب که آقای پوک مثل شبهای دیگر در تنهایی خود نشسته بود به این فکر میکرد که همیشه جوان و سالم نیست که به ثروتش بیافزاید و از زندگی لذت ببرد .چرا با این ثروتی که دارد ثروتی به مراتب ارزشمندتر و قیمتی تر بدست نیاورد که هیچوقت از ارزش آن کم نشود. او آن شب تصمیم مهمی با خود گرفت، تصمیم گرفت از پول و اسکناس های هر کشور جهت تاسیس موسسه های خیریه در همان کشور استفاده کند.از فردای آن روز دست به کار شد و در هر کشور نماینده ای از طرف خود انتخاب کرد و سیل مهندسان و کارگران هر کشور را برای تاسیس یک ساختمان خیریه روانه کرد و کارهای شبانه روزی آنها شروع شد و خود نیز هر چند روز به یک کشور سر میزد تا از روند کارها باخبر شود و از نزدیک پیشرفت فیزیکی کار را ببیند. او با این کار توانست هم بر کارها نظارت کند و هم از کشورها دیدن کند و از نیازمندان و کمبودهای آنها باخبر شود. و با برنامه ریزی و پیگیریهای آقای پوک، کار تاسیس ساختمان های خیریه هر کشور در 2 سال به اتمام رسید و پذیرای نیازمندان هر کشور شد و در زمینه های مختلف کار خود را شروع کرد. آقای پوک از سکه ها و اسکناس های ساختمان خود در کویر برای هر کشور استفاده کرد و ساختمان مجلل خود را از دست داد و در کویر در چادری زندگی خود را شروع کرد ولی چیزی بدست آورد که با وجود آن ثروت هرگز به آن نرسیده بود و آن چیزی جز آرامش نبود و بدین گونه آقای پوک محبوب قلبها شد.
هفتمین پایان داستان (ساحل مهربانی)
وقتی که آقای پوک داشت کتاب اسکناس ها رو ورق می زد به این فک کرد که حالا به آرزوش رسیده و قصری که دلخواهش بوده رو ساخته. ولی خیلی تنهاست چون خانواده شو در تصادف از دست داده. و همین طور از بیکاری حوصله ش سر میره. فردای اون شب چن نفر رو استخدام کرد تا از قصر مراقبت کنند و براش غذا بپزند. و از پلنگ و خرس و شیر و ... که در سفرهاش از کشورهای مختلف خریده بود نگهداری کنند.یک نفر رو هم به عنوان مشاورش استخدام کرد. اونم بهش گفت: حالا با بقیه ی پولت می خوای چکار کنی؟ بانک که بزاری سود چندانی برات نداره بهتره سرمایه گذاری پر سودی داشته باشی... ینی کاری که هم به نفع خودت باشه و هم به دیگران کمک کنه. اینم لیست کارهای پیشنهادی مشاورش: -در هر شهر و روستا یه ورزشگاه بزنی که مخصوص 7 تا 18 سال باشه. -کتابخونه عمومی بازم توی هر شهر و روستا. -سالن آمفی تئاتر بازم مخصوص 18 - 7 سال. - تاسیس چندین کارخانه و شرکت زود بازده. - تاسیس مراکز علمیِ پولی. که سودش از همه بیشتره و ... + و می تونه کارهای خیر هم انجام بده: - معوقه فرهنگیان و حقوق بازنشسته ها رو بده. - چاله و چوله های خیابونا رو درست کنه. و آقای پوک این پیشنهادها رو پذیرفت و هنوز در حال اجرای این پیشنهادهاس. چون تعداد شهر و روستا خیلی زیاده خو.
هشتمین پایان داستان (ف. الف)
یک شب که آقای پوک مثل تمام شب های دیگر مشغول مطالعه بود ... از طبقه هفتم صدایی شنید . اول فکر کرد حتما اشتباه کرده و با صدای سکه هایی که از سقف آویزان بوده اشتباه گرفته ... اما وقتی صدا دوباره تکرار شد،تصمیم گرفت از همان طبقه که طبقه اول بود به طبقه هفتم برود . در میان راه حرف های مهندس پروژه یادش آمد که گفته بود : آقای پوک ؟ من اگر جای شما بودم هرگز به تنهایی در این ساختمان زندگی نمیکردم و آقای پوک در جواب گفته بود :حالا که نیستید ! بجای افاضات که می فرمایید ،بکارتان برسید. در دلش یک سری حرف های نامربوط و قبیح به روح آن مهندس حواله میکرد تا اینکه به طبقه هفتم رسید . به همه اتاق ها سر زد اما هیچ چیز مشکوکی ندید . که ناگهان ...صدایی شنید .اینبار صدا نزدیک تر بود . او مطمئن بود که صدا از طبقه ششم بوده است . با عجله پله ها را پایین آمد . اما باز هم هیچ چیز مشکوکی که عامل صدا باشد ، ندید .با خود فکر میکرد اینبار که به شهر رفتم باید ... همان صدا تکرار شد . ولی از دو طبقه ... نهم و دوازدهم . دیگر خودش هم مطمئن بود که ترسیده . همانجا روی مبلی که در سالن میان اتاق ها بود نشست . تقریبا از حال رفته بود . به تنها چیزی که فکر میکرد سکه ها و اسکناس هایش بود . گویا از مغزش هیچ فرمانی دریافت نمیشد . همچنان نشسته بود . لحظه به لحظه بر تعداد صداها و تکرار آن ها افزوده میشد . بلند شد و به کنار پنجره رفت . پنجره را باز کرد ... صحنه عجیبی بود . مثل یک ابر سیاه بزرگ بزرگ ... اطراف ساختمان را گرفته بود .خوب که دقت کرد دید که لحظه به لحظه سیاهی به صورتش نزدیک می شود ... با هجوم سیاهی به کناری زده شد . پرنده های فلز خوار خانه آقای پوک را سکه به سکه،تمام و کمال خوردند . آقای پوک به اسکناس هایش نگاه میکرد که در کل کویر پخش شده بودند . با خودش فکر میکرد کاش سر پناهی از آجر برای ساختمانش ساخته بود ! فریاد میزد: مهندس اگر تو را ببینم ...
نهمین پایان داستان (ناصر)
...به اسکناسی برخورد گه گوشه بالای سمت راستش را موش جویده بود و پول گوشه نداشت. از آنجا که آن دوران پول بی گوشه هیچ ارزشی نداشت آقای پوک اسکناس را از کتاب جدا کرد تا فردا ببردتش برای رفو کاری گوشه سمت راست آن... صبح علی الطلوع آقای پوک راه شهر را در پیش گرفت و بعد از ورود به شهر یک راست رفت سمت دکان رفیق قدیمی اش اصغر رفوکار دو رفیقی که در مدرسه همیشه روی یک نیمکت مینشستند و بقولی رفیق گرمابه و گلستان هم بودند بعد نیم قرن دوباره همدیگر را دیدند و سر و صورت هم را از ماچ و بوسه پر تُف کردند. بعد از سلام و احوالپرسی و چاق سلامتی اصغر گفت: چه بزرگ شدی پسر! چه خبر؟ آقای پوک هم در جواب گفت: چشات بزرگ میبینه و کل ماجرا را برایش تعریف کرد اصغر کمی مِن مِن کرد و گفت: ببین پوک تو اگه بخوای اینو رفو کنی باید مجوز داشته باشی وگرنه این کار غیر قانونیه و جعل اسکناس بحساب میاد آقای پوک گفت: مجوز چیه اصغر، ما این همه ساله با هم رفیقیم واقعا می خوای منو به یه مجوز بفروشی؟ اصغر گفت: شرمندتم پوک اما بحث فروختن نیست بحث قاونونه قانون همه در مقابل قانون یک رنگیم. آقای پوک که دید میخ آهنین نرود در سنگ خارا، آدرس اداره صدور مجوزاتو! از اصغر گرفت و قبل اینکه اداره تعطیل بشه رفت تا برای صدور مجوزش اقدام کند.بالاخره آقای پوک پس از چند دقیقه معطل شدن تو اداره صدور مجوزات، ارائه مدارک مورد نیاز مجوزش را گرفت و برگشت پیش اصغر و با نشان دادن مجوز، اصغر گوشه موش خورده اسکناس را رفو کرد. آندو باهم خدا حافظی کردند و آقای پوک راهی منزلش در کویر شد. شب شده بود و مسیر منزل آقای پوک تاکسی پر نمی زد! آقای پوک رفت ایستگاه کویر بغل دستی یک تاکسی دربست گرفت تا منزلش. وسط راه کرایه را از راننده پرسید راننده هم قیمت را گفت. آقای پوک کیف پولش را درآورد و دید ای داد بیداد تمام پول کیفش را برای کپی مدارک، نهار، کرایه تاکسی، آب معدنی، کمک به گدای سر چهار راه در سفر خرج کرده. اما یاد اسکناس رفو کرده اش افتاد. لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. به راننده گفت: آقا من اسکناس اتریشی دارم قبول می کنی؟ راننده بعد از کمی تامل گفت اگه بخوای واست صرافی کنم کرایم دو برابر میشه آقای پوک با اکراه قبول کرد. دست کرد از جیب ساعتی کتش اسکناس را در آورد و به راننده داد. راننده چراغ داخل اتومبیل را روشن کرد و پول را خوب وارسی کرد. چراغ را خاموش کرد رو کرد به آقای پوک و گفت: آقا این پول گوشش شماره نداره عوضش کن... اصغر یادش رفته بود هنگام رفو کردن، شماره گوشه اسکناس را ملزوم کند! آن شب وقتی آقای پوک به خانه رسید، از یکی از دیوار ها چهار برابر مبلغ کرایه را به راننده داد. راننده بخاطر معطل شدنش سه برابر مبلغ را درخواست کرده بود. شب قبل خواب آقای پوک نگاهی به اسکناس اتریشی انداخت و با خود گفت: فردا صب می برمش پیش خسرو گوشه هاشو واسم خالکوبی کنه...
دهمین پایان داستان(مریم)
یک شب وقتی یک کتاب اسکناس های بانک دولتی اتریش را ورق می زد...یک گلبرگ خشک شده گل رز را وسط آن همه اسکناس اتریشی پیدا کرد ...با نگاه تعجب آوری به آن خیره شد ، کم کم تعجب جای خودش را به عصبانیت داد ."این گلبرگ از کجا میتواند آمده باشد؟" ، پیش خودش فکر کرد که حتما یکی از کارگر ها و یا معماران به خودش اجازه داده تا به گنجینه های او دست درازی کند و البته نا خواسته ردی از خود به جا گذاشته است ، بنابراین تصمیم گرفت که گلبرگ را توی مشتش خرد و خاکشیر کند اما از آنجایی که آدم تحصیلکرده ای بود با عجله تصمیم نگرفت وکمی بیشتر فکر کرد و شایددر این بین ،افکار عاشقانه ای که یک گلبرگ رز می تواند داشته باشد هم به ذهنش خطور کرد.اما شم پول یاب آقای پوک راه هر فکر عاشقانه ، عارفانه، مهربانانه و خلاصه هر فکر نامربوط را سد می کرد.او با خودش فکر کرد که یک گلبرگ وسط این کویر ، وسط یک خانه ی پول ساخت و دقیقا وسط برگ های پر اسکناس یک کتاب چندان نمیتواند بی ارزش باشد. آقای پوک بر اساس تجربه ی چندین ساله اش در یافته بود که هنوز آدم هایی پیدا می شوند که حماقت را به حد اعلایش برسانند، آدم هاییی که پوک ثروتش را مدیون حماقت آن ها بود. فردای آنروز آقای پوک یک راست به وین رفت و یک مزایده برای گلبرگی که به قول خودش یک گلبرگ جادویی بود گذاشت، مزایده ای که ثروتمندان خرده پا را به خرید یک گلبرگ گل رز اصیل اتریشی که وسط یک کویر داغ و وسط یک کاخ پولساز و وسط یک کتاب اسکناسی کشف شده بود(!)، تشویق می کرد. در نظر همه آدم هایی که با عجله خودشان رو به وین رسانده بودند هیچ چیز مهیج تر و زیبا تر از شرکت در چنین مزایده ای نبود . در پایان آن روز آقای پوک گلبرگ را با قیمتی بیش تر از کل اسکناس های اتریشی که داشت فروخت و با خیال راحت به کاخش برگشت ، در حالی که به این فکر می کرد که به زودی در آن کویر لم یزرع کشوری از پول خواهد ساخت.
یازدهمین پایان داستان (آقای صفر و نیم)
که صدای در شنید. دو آقای کت و شلواری محترم پشت در بودند. یکی از آنها از آقای پوک پرسید : این حقیقت داره که طبقه ی پنجم کاخ شما از سکه های پنج سنتی ساخته شده؟ اگر حقیقت داره ما طبقه ی پنج شما را خریداریم. آقای پوک چهره اش برافروخته شد و گفت: من که آگهی ندادم، نه اجاره نه فروش. - بله اما قصد سکونت نداریم، اگر شما طبقه ی پنجم را به ما بفروشید ما آنرا می کنیم و می بریم. آقای پوک رسما عصبانی شد و گفت : میفهمید چی میگید؟ - بله آقا و در قبال هر سکه ی پنج سنتی طبقه ی پنجم یک سکه ی طلا به جای آن میدهیم ضمن اینکه خودمان طبقه ی پنجم را با سکه های طلا بازسازی کرده و ضمنا به عنوان حسن نیت این هدیه را هم از ما بپذیرید. و یک بسته ی کادو پیچ را به دست آقای پوک داد. آقای پوک گیج شده بود. اما یک دودوتا چهارتای ساده کرد و به شرطی که در طول بازسازی خود آقایان کت و شلواری ته حلق عمله بناها را نگاه کنند پای قرارداد را امضا کرد. آقای پوک به اتاقش برگشت و در جعبه هدیه را باز کرد. هدیه یک گوشی همراه سامسونگ بود. و آن دو آقای کت و شلواری از مسئولان شرکت سامسونگ بودند که برای گرفتن حال شرکت اپل دنبال سی کامیون سکه ی پنج سنتی برای پرداخت جریمه کپی کاری محصولاتشان بودند.
دوازدهمین پایان داستان (Njmh)
یک شب وقتی یک کتاب اسکناس های بانک دولتی اتریش را ورق می زد متوجه نكته اي شد كه سخت او را آزرد . او فهميد كه در اتاق 363 نشسته است در حالي كه امروز بايد در اتاق 364 مي نشست. با خودش فكر كرد اين همه سال هيچوقت چنين اشتباهي نكرده هيچ وقت دو روز متوالي در يك اتاق نبوده شايد آثار پيري بود كه كم كم به سراغش مي آمد. از اتاق بيرون آمد روي در اتاق نوشته شده بود :364.عجيب بود .مطمئن بود كه ديروز در همين اتاق بوده . شروع به بررسي يك رديف از اتاق ها كرد: 364، 363 ،361. بار ديگر شمرد تا مطمئن شود كه اتاق 362 وجود ندارد . با خود فكر كرد چه طور متوجه اين موضوع نشده در حالي كه 2روز پيش را در اتاق 362 گذرانده . ترس برش داشت . جرات نداشت طبقات ديگر را چك كند . كم كم به خود مسلط شد و تمام شب را صرف سرك كشيدن به اين طرف و ان طرف خانه كرد نتيجه جالب بود: اتاق 262 هم نبود به جاي اتاق 1 اتاق 2 بود و بعد دوتاجاي خالي و بعد اتاق 1. خسته تر از آن بود كه بخواهد به اين چيزها فكر كند به طرف اتاق 365 به راه افتاد اما امروز كه روز آخر سال نبود بار ديگر گيج شد به رخت خواب واقع در اتاق 365 رفت. كم كم به خواب فرو رفت . ناگهان با وحشت از خواب پريد اطرافش را نگاه كرد تنها نبود با صدايي خفه پرسيد : تو كي هستي؟ صدايي ناخفه جواب داد: دانلد داك. - ها؟ اينجا چي كار مي كني؟ - براي انجام ماموريت اومدم. - چه ماموريتي؟ تو اتاق هاي منو جابه جا كردي؟ - من؟ نه من نه لوك اين كار رو انجام داده! - لوك؟لوك ديگه كيه؟ - لوك خوش شانس ديگه! - ولي آخه چرا؟شما بدون اجازه وارد خونه ي من شديد من ميتونم با پليس تماس بگيرم . - گوش كن رفيق به نفعته كه اين كارو نكني و منتظر بموني تا باگز باني بياد اونوقت همه چيز روشن مي شه! - تا كي بايد منتظر بمونم؟ صدايي گفت: لازم نيست من اينجام! دانلد داك غيب شد. باگز باني به پوك نزديك شد: مي دونم كه خيلي كنجكاوي كه بدوني چه اتفاقي افتاده . پوك: بله شماها از جون من چي مي خواين؟- در واقع اگه امشب دانلد اينجا نمي اومد همه چيز خوب پيش ميرفت ولي خوب خراب كاري اون باعث شد برنامه رو تغيير بديم. - برنامه؟-ميتوني انقدر مثل احمقا سوال نپرسي و گوش كني؟ - صبر كن چرا لوك رو اومد و اتاق هاي منو عوض كرد؟ - بخاطر رابين هود !رئيس ! از ثروتمندا بدزد بده به فقرا! دفتر دستكي زده به هم ماهمه براي اون كار ميكنيم !كار لوك حرف نداره اگه دانلد امشب نمي اومد همه چي طبق نقشه پيش مي رفت. - برو سر اصل مطلب اتاق 362 و262 وجود ندارند اتاق 1و 2 جابه جا شدند و .... باگز باني پريد وسط حرف پوك : اوه پوك تو باهوش تر از اون چيزي هستي كه فكر مي كردم اين يه مسابقه ي مرگه سعي كن پيروز شي فقط روز رو پيدا كن و فريادش بزن.خوب ديگه من بايد برم - نه كجاميري؟تو نميتوني منو اينجا تنها بزاري - چرا ميتونم خداحافظ . پوك هرچه فكر كرد نتوانست راهي براي خروج از اين مسابقه ي مرگ پيدا كند پس بعد از مدتي هواپيمايي با قصر زيباي او برخورد كرد و همه چيز را نابود كرد. او مسابقه را باخت . آري او تحصيل كرده بود ولي آنقدر باهوش نبود كه بفهمد 3+6+2=11 و 2+1+6=9 و 2 دو جاي خالي 1 يعني 2001 .
سیزدهمین پایان داستان (فواد)
حقیقت اینست،آن کتاب از اسکناسهای بانک دولتی اتریش نبود،اصلا اسکناس هیچ بانکی نبود.بگذارید راحتِتان کنم هیچ اسکناسی در کار نبود،همانطور که هیچ تختی در کار نبود و اتاقی و طبقه ای و خانه ای.هیچ چیزی که از سکه و اسکناس ساخته شده باشد،نبود.اینها فقط ساخته ذهن جانیست!من پوکم!گابریل آرکادیو سگوندو دلابیه داد پوک،بعضی دوستانم گابریل آرکادیو صدایم می کنند،بعضی دلابیه داد بعضی گاب و جانی،پوک؛آقای پوک!متولد 20 ژانویه 1964،نیومکزیکو.من اولین فرزند خانواده ده نفرۀ دلابیه داد پوک هستم،پدرم دائم الخمر بود و هرشب،بعد از آنکه سه لیتر آبجو آلمانی و دو لیتر هایبال مینوشید،وقتی کاملا لول میشد،به خانه می آمد تا دو برادر و پنج خواهر کوچکترم را به قصد کشت بزند.مادرم وقتی 12سالم بود ما راترک کرد و با دوست صمیمی پدرم که پانچو و کلاه های سنتی میفروخت ازدواج کرد و تا آخر عمر،برایش چهار پسر بدنیا آورد.اینکه من و هفت خواهر و برادرم با پدر دائم الخمرمان چطور زندگی کردیم،داستان مفصلی دارد فقط همینقدر برایتان بگویم که زندگی همیشه چیزی برای متعجب کردنتان در آستین دارد.اینرا آقای پوک به شما میگوید کسی که فکر نمی کرد روزی از اتریش سردر بیاورد،آنهمه از خزانه داریِ مرکزی! من و جرالد 27 سال است که از خزانه داری مرکزی اتریش محافظت می کنیم و با درآمدی که سالانه بدست میاوریم به هیچ وجه آدمهای ثروتمندی محسوب نمیشویم ولی از نظری ما ثروتمندترین مردان دنیاییم،چراکه بعد از 27 سال کار در خزانه داری مرکزی که تازگیها برای هر یک مترش دو دوربین کار گذاشته اند و با سیستمهای لیزری بخوبی از آن محافظت می کنند،مالک آنجا بحساب می آییم.البته مالکینی که مایملکشان را حتی یکبار هم لمس نکرده اند و این دردناک است،خیلی درناک.صادقانه بگویم این بزرگترین کابوس زندگی من است یا بود،تا و قتی با جانی آشنا شدم،بله جانی روداری همان نویسنده معروف! یکروز که هردویمان بعد از خوردن و مستِ مست بودیم به جانی گفتم:«هی...بیا به خزانه مرکزی دستبرد بزنیم!»جانی خندید و گفت:«که چه بشود؟!»جواب دادم:«تا ثروتمند بشویم،ثروتمندترین مردان دنیا!» جانی پکی به سیگارش زد و گفت:«میخواهی ثروتمند بشوی؟»آنوقت دست کرد در جیب پالتوی کهنه اش،دفترچۀ جلد چرمی اش را درآورد،باز کرد و نوشت: « یکی بود یک نبود، روز و روزگاری یک آقای ثروتمندی بود. ثروتمند تر از... » حالا من آقای پوکم،ثروتمندترین مرد دنیا!خانه ای دارم که در و دیوار و سقف و پنجره اش از سکه و اسکناس است.هرشب روی تختی از سکه میخوابم،کتابهایی از اسکناس ورق میزنم و صبح به صبح ملحفه های از جنس اسکناسم را داخل گاو صندوقم میگذارم.این چیزیست که جانی می گوید ولی من ترجیح میدهم گابریل آرکادیو سگوندو دلابیه داد پوک باشم تا آقای پوک.همان مرد ساده با درآمد متوسط که به سیگار اعتیاد شدید دارد،سالهای آخر میانسالی و خدمتش را با هم میگذراند و بزرگترین دغدغه اش اینست که با مجهز شدن خزانه مرکزی به تجهیزات الکترونیکی شاید دیگر کسی به او احتیاج نداشته باشد.کسی چه میداند شاید هم روزی آقای پوک شدم،زندگی همیشه چیزی برای متعجب کردنتان در آستین دارد!
پایان داستان شما ... ؟
دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم ، به دریا مى زدم در باد و آتش خانه مى کردم ،چه مى شد آه اى موساى من، من هم شبان بودم ، تمام روز و شب زلف خدا را شانه مى کردم ، نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم ، اگر مى شد همه محراب را میخانه مى کردم ، اگر مى شد به افسانه شبى رنگ حقیقت زد ، حقیقت را اگر مى شد شبى افسانه مى کردم ، چه مستى ها که هر شب در سر شوریده مى افتاد ، چه بازى ها که هر شب با دل دیوانه مى کردم ،یقین دارم سرانجام من از این خوبتر مى شد ، اگر از مرگ هم چون زندگى پروا نمى کردم ،سرم را مثل سیبى سرخ صبحى چیده بودم کاش ،دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم
عشق علیه السلام
پیشنهاد :
نزد سلماني چخوف/همه آنچه با دماغ می شنوی /لاک صورتي جلال آل احمد/ داستان مهپاره صادق چوبک/جاي نشستن عزیز نسین/ موش بخوردت زروئی نصر آباد/ کد جملات تصادفی دکتر حسابی برای وبلاگ /مرگ مدام در ماوراة عشق مارکز /خبرچینان خودفروخته مجموعه داستان های کوتاه/گالری نقاشی های مداد رنگی صفر و نیم/ دو نوازی موسیقی بی کلام برای وبلاگ / ماه و سیاه چاله آقای صفر و نیم / سکندری خوردیم و هری افتادیم تو خواستنت به مولا فقط نگاه می کنم / چند درصد قطر، قطری اند ؟/جای کدام شهید خالی است؟ / سلام و صلوات بر پیغمبر عشق